اشتراک گذاریبه پسرم نيايش كه نام او يادآور پيوستگيهاي من به آسمان است. بهار فرّ و گم اندر شكوه پاييز است. نه كينهتوزي آموخته است از مادر؛ نه برده مهر من از ياد، گرچه ناچيز است. پر است از نفس…
اشتراک گذاریاگر ز جور تو آهنگ انتحار کنیم، هم از شعاع زرآگین طناب دار کنیم! نهنگ خونی این باشگونه دریا را، بیا به یاری آيینهای شکار کنیم. بیا که زردی پايیزگان فردا را، به یُمن آبی اندیشه نوبهار کنیم. به…
اشتراک گذاریمیکوبند! میکوبند! طبلم یا در، یادم نیست! جز فریاد، جز بیداد معنایی در، یادم نیست. کوباکوب، از آغار تا فرجام است این بازی! من میخوردم، او میزد چیزی دیگر یادم نیست. میرقصند با این ضرب عیاران اکنون بر بام،…
اشتراک گذاریبا خویشتن در آینه دیدار اگر کنیم زان پس به جای آینه در خود نظر کنیم! برخیز، تا من و تو، چو خورشید نیمروز، با کیمیای نور، مس خـویش زر کنیم! چون بوی گل رهیم ز زندان تنگ رنگ؛…
اشتراک گذاریياران از خود بيزارم من؛ تا بيخويشم با يارم من. حق در تاريكي پنهان است؛ چوكم، هر شب بيدارم من! پايي ثابت، پايي سيار، سرگردانم، پرگارم من! سودانديشي نادرويشي است؛ از سرمايه بيزارم من. ميداني من كي خرسندم؟ وقتي…
اشتراک گذاریچنگي بنشان با تارم؛ بنوازم و بيدارم كن! با نم نم انگشتانت، از زمزمه سرشارم كن! لالايي آن پنج انگشت، تا خواب، مرا ميكوچاند! بالين به سرم نزديك است؛ بنوازم و بيدارم كن! تو پاكتر از باراني، بر رشتهي…
اشتراک گذاریآیینه را قساوت زنگی شکسته است، آنگاه سوگوار به کنجی نشسته است! امّا ز خون مرده بر آیینهپارهها، پیداست کار، کار همین ناخجسته است. هر چند خاکسار کویر است دام ما، چون دانه، از کشاکش رُستن نرَسته است. قهریم…
اشتراک گذارینقش قالیچهی سلیمانیم همه بر باد حکم ميرانیم. هر نفس ميلهای و از قفسی است که تو و من در آن به زندانیم. زندگانی است آفرینش مرگ؛ گور را گاهواره ميدانیم! عشق از آنگونه چشم ميبندد که ز خود…
اشتراک گذاریقفس، نمایش نغز دریچهباران است! عروج سبز هنرمندی هَزاران است! طراوتی که قفس میدهد به بانگ هزار، کجا در آب و هوای خوش بهاران است!؟ دل از گرفتگی ابر، پرغبار مدار، که بادبادک نوباوگان باران است! همه به برکت…
اشتراک گذاریاز نم نم موسیقی مستم باران است، با عالم بالا پیوستم باران است. گرد و غبار از من میشوید گرماگرم، پنجره را واکردم و بستم باران است. کولیها! را با هم میخوانند آواز، مستاند آنان یا من مستم؟ باران…
اشتراک گذاریایستاده گل به بر، گوهر به دامانم چو شمع تا فشانم هر دو را در پای جانانم چو شمع. گه کشم دامان ساقی، گاه می، گه ناز یار، تا سحر، یکرنگ، در محفل نمیمانم چو شمع. میتراود از سرانگشتم،…
اشتراک گذاریاین غزل را از زبان ماه سرودهام. شب است و هیچ نمیدانم آفتاب کجاست! سحر که چشم من آرد به هم ز خواب کجاست؟ اگرچه پر شده از خون او رگارگ من، دریغ هیچ نمیدانم آفتاب کجاست! نه من…
اشتراک گذاریبه نیرنگ خواب و فَسون فسانه، نیاید به بن این شب جاودانه. ندیدیم جز غرق، فرجام و ناچار، کرانه گزیدیم از این بیکرانه. فرود آی ای آسمان بر سر من! دلم تنگ شد زیر این آسمانه. سکوتی است خاکسترآگینه…
اشتراک گذاریچنان بمیر که مرگ از تو در هراس افتد، به عجز گرید و پیشت به التماس افتد. چنان مباز که طاس زمانه، فرمان داد، بپای تا که بهفرمودهی تو، تاس افتد. چنان ز تفرقه، این مرز و بوم، ویران…
اشتراک گذاریآب، باد، کولاک است. آتش، پنهان در خاک است. چامهی من چوکستان بود. جامهی گل، چاکاچاک است. چون نشئه، طلبکار افتاد، زهر تو مرا تریاک است. شیرین با خسرو شد تلخ، از می، راهی تا تاک است. شیرین شیرین،…
اشتراک گذاریسعدی، بنی آدم را از یک گوهر و اعضای یک پیکر دیده بود امّا امروز-دریغناک – میبینم که چنین نیست. روزگار عضوهایی را به درد آورده است بی که اندامهای دیگر را قراری نماند. سراسر خاکیان را من ز…
اشتراک گذاریبا من اين اشك روان آيينهي اندوه نيست. آبشارم؛ گريهاي چون گريهام بشكوه نيست! طبع من در سايهي پستي بلندي را شناخت؛ درهها را دوست دارم الفتم با كوه نيست. ناشكسته، كوه پاي خويش در دامن كشيد؛ هر كه…
اشتراک گذاریبا آنکه میلههای قفس را شکستهایم، از بند آب و دانه، دِریغا نرستهایم! او با هزار چشم، نشسته است در کمین، ما بر فراز شاخه، پریشان نشستهایم. منقار ما، پر از هوس دانه چیدن است، با چینهدان خویش به…