آیینه را قساوت زنگی شکسته است،
آنگاه سوگوار به کنجی نشسته است!
امّا ز خون مرده بر آیینهپارهها،
پیداست کار، کار همین ناخجسته است.
هر چند خاکسار کویر است دام ما،
چون دانه، از کشاکش رُستن نرَسته است.
قهریم با بهار که پر، وا نمیکنیم،
دیری است تا در قفس ما شکسته است!
در بر بگیر و تار به ناخن بیازمای،
بهتان مزن که رشتهی چنگم گسسته است.
ما، تند و تیز، گردن یاران نمیزنیم،
تیغی به دست ماست که یکدست دسته است.
بخت کنار نیست دو چخماق پاره را،
با بوسهای، جرقهی پیوند، جسته است.
از سینه، دم به دم، دم خود را برون کنیم،
امروز، هر کس از نفس خویش، خسته است.
جز استخوان و پوست بهجای از زمین نماند!
این، میوهی رسیده به بن بستِ هسته است!
تنها جهاد سرخ زبان است کارمان،
شمشیرمان شکستهی زنگار بسته است.
شعری که خواندید، غزل «بنبست هسته» سروده قدمعلی سرامی است. برای خواندن غزلهای دیگری از دکتر قدمعلی سرامی کلیک کنید.