

آشنايی بيشتر با دکتر قدمعلی سرامی
پيرايه يغمايی
خيز تا سفر کنيم!
چون نسيم سبز،
از ميان کوهها و دشتها،
گذر کنيم.
تا همیشههای عشق…
تا بماند از عبور ما به يادگار،
جای پای عشق….
میفشارد گر چه تيغ کين به مشت،
زندهام من، خويش را جلاد کشت!
هستند شاعرانی که بهدوراز جنجال متشاعران ذهن فروش، خلوت خود را رعايت میکنند و شعر راستين میسرایند. بیهیچ ادعايی! بیهیچ جنجالی برای آوازهای کاذب!
شاعرانی که بندبند شعر زلالشان آیینهای است که میتوان در آنها به ژرفای ذهن فلسفی و اندیشهی توانمندشان پی برد … اشارهی ما به دکتر قدمعلی سرامی است که ذهنيتی شگفتانگیز دارد. خود او شعر را چکیدهای از چشم ژرفای خويشتن میشمارد و میگوید : شعر، اشک چشم ژرفای من است! و بیگمان است که خدا و اندیشهی خدا در او خانه دارد :
اين زبان پيوند ما و کبرياست
شعر شاعر، نالهی نای خداست
در پس هر پردهی ساز سخن
من خدا را دیدهام با خويشتن
اینکه در من میخروشد زیروبم
گر خدا نی، از خدا هم نيست کم
متأسفانه اين روزها شعر رد ّ پای راستين خود را گم کرده است… و بهدوراز خیالهای ظريف شاعرانه و آنهمه شورمندی ها که همواره در بيت بيت غزلهای ناب فارسی جريان داشتهاند، راههای سياسی میپوید که کار شعر نيست و اگر هم باشد با اين بيانی که امروزه معمول شده نيست. بیگمان شاعر راستين نمیتواند از مسائل اجتماعی سرزمينش فاصله بگيرد و ناگزير آنها به صورتهای گوناگون بر شعرش اثر خواهند گذاشت.
مثلاً اگر به دورهی حافظ رجعتی داشته باشيم، میبینیم که اوضاع نابسامان قرن هشت چگونه بر تارک سر ِ هر بيت از غزلهای ناب او آوار شده است. اما حافظ اين ناگواریها را آنچنان در شعر خود راه میدهد که نهتنها شعر در همان دوره، بلکه در دورههای ديگر هم کاربردی قاطعانه دارد و به همين سبب است که شعر او در هرزمانی – تا مثل زمانهی سردرگم امروز – تأثير خود را بر خواننده میگذارد. چراکه سرشار از آگاهیهای اجتماعی و هوشمندیهای فلسفی است.
پيدا کردن شهرت شاعرانه اين روزها دشوار نيست، کافی است که شاعران و البته بيشتر متشاعران بدون داشتن هيچگونه اندیشهای سزاوار شعر، کلماتی را به دنبال هم رديف کنند که بوی باروت و خون و سنگسار و زندان و مرگ و نيستی بدهد و اينهم که کاری ندارد؛ چون شعر امروز که وزن و قافيه نمیطلبد و اين کلمات هم که مثل نقلونبات مزهی هر دهانی است.
اما بايد ديد که اين آوازههای کاذب چقدر دوام میآورد؛ چقدر؟ گو اينکه ممکن است سردبیران گرامی هم آنها را پشت سر هم چاپ کنند، آيا قدمی جلوتر از دورهی خودش برمیدارد؟ مسلماً نه! زيرا اين آوازهی دروغين با مرگ شاعر میمیرد و فراموش میشود .
تاريخ شعر همواره نشان داده است که شاعرانی که در خلوت شاعرانهی خود به اندیشههای ناب خويش تکيه میزنند ماندگار خواهند زيست و جاودانه خواهند ماند.
دکتر قدمعلی سرامی که امروزه بيشتر به خاطر پژوهش ارزشمندش به روی شاهنامه به نام «از رنگ گل تا رنج خار» شناخته آمده، شاعری است ازایندست. و گو اينکه از او تاکنون فقط يک مجموعهی شعر به نام «از دو نقطه تا همه چيز» چيزی بيشتر در دست نيست، اما همين مجموعهی کوچک نشان میدهد که خواننده با شاعری توانمند روبروست که نگاهی دیگرگونه دارد.
نخستين چيزی که در اشعار اين شاعر جلب نظر میکند اين است که او فقط روی يک نوع شعر درنگ نمیکند. او خود را به شعر میسپارد و اجازه میدهد که شعر خودش قالبش را کشف کند. واژگانی که در شعرش بهکار رفته، گواهی میدهد که وی ابزار شاعری را به تمام و کمال و براثر مطالعات گسترده برای خود فراهم آورده… از ادبيات کلاسيک گرفته تا ادبيات معاصر و ادبيات کوچه و بازار و حتا ادبيات کودکانه.
او از پيروان مکتب متعالی اصالت عشق است:
عشق اگر با توست، گفتن رام ِ توست،
میشکافی گر شکفتن کام توست.
ذرهها را نِست دل بی آفتاب،
خويش را بشکاف و بر عالم بتاب!
خويش را بشکاف و با خورشيد باش!
از درون صياد مرواريد باش!
دکتر سرامی اصطلاحاتی را که تاکنون شاعران بکار نگرفتهاند و اصلاً کاربرد آنها در شعر جرأت میخواهد به گونهی بسيار شاعرانهای در شعر خويش وارد کرده. مثل اصطلاح دو نقطه که يکی میتواند مرکز دايره و يکی ديگر میتواند محيط دايره را بسازد:
تو نقطه بودی و من نقطه،
هر دو هيچاهيچ.
تو از درون همه تاب و من از برون،
همه پيچ.
تو ايستاده به پای و من اوفتاده به راه.
چه شد؟
نمیدانم…
– تهی است قصهی من از گزند لافوگزاف –
که من به گرد تو ناگاه
درآمدم به طواف.
به خويشتن که رسيدم شگفتیام گل کرد.
من و تو،
دايره بوديم…
محيط دايره من بودم و تو مرکز آن!
تو در منی اما
تمامت تن من،
ذرهذره،
دور از توست …
گاه شعر دکتر سرامی بهگونهای شگفتانگیز در اندیشههای مدرن عارفانه غوطه میخورد… برای نمونه میتوان به چند بيتی از مثنوی بلند و بسيار زيبای او به نام «نعرهی من نيست جز پژواک کوه! » اشاره داشت:
چهره گلگون میکنم با روی خويش
تا بپوشم با درون، بيرون خويش
باری ای جلاد! مهر و کين نماند
جز حديث آن لب شيرين نماند
اينکه از تن میبریدی دست نيست
آستين کهنهی پوسیدهای است
خود تو دانی مُثله نتوان کردنم
پارهپاره میکنی پيراهنم
نيست در دست تو جز دستار من
در شگفتی از سر عيُار من
میفشارد گر چه تيغ کين به مشت،
زندهام من، خويش را جلاد کشت!
اينک نوشتار را با يکی از شعرهای کوتاه او به پايان میبریم و کاوش بيشتر در اندیشهی اين شاعر را به آينده وامیگذاریم:
شکار رنگين آسمان
خورشيد؛
با رشتههای خويش،
دامی تنيده بود
پاشيد ابر،
دانه درين دام زرنگار…
ناگاه،
هفت رنگی چرخ آشکار شد
طاووس آسمانی
در دم شکار شد…