یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که چونی در فراق پور دلبند؟
جوابش داد پیر کور: یعقوب
که در ژرف نگاهم درنگر خوب!
چو رستیم از سیاهیهای انبوه،
بر آید آفتابی از پس کوه.
گر از هجران او کورم خدایا!
به یادش روشنم، نورم خدایا!
سیاهی سایهوار جای خالی است.
تبار این تب هجران زغالی است.
زغال چشم کورم شعلهور شد،
نسیم از بوی پیراهن خبر شد.
چه بویی! بوی جوی مولیان است،
خدا شادی است، حق با لولیان است.