گر از مردي نشان داري كه داري،
مكن در مرگ مردان، سوگواري!
مشو در ماتم آنان سيهپوش!
مكن آيين ياران را فراموش!
نمردم تا سياهي جان بگيرد
كه جان دادم كه تاريكي بميرد!
چو برفي زندگي يكسر درنگ است.
شدي چون آب همخوابت نهنگ است.
من آن برفم كه بر من تافت خورشيد؛
پس از مرگ از رگم سيلاب جوشيد.
از آن زندان برفين وارهيدم؛
در اين دريا به آزادي رسيدم.
هم از دريا فراتر مينهم گام؛
به اقيانوس ميريزم سرانجام.
از آن جا نيز روزي دير يا زود،
توان كوچيد اگر بال و پري بود.
من اكنون قطرهاي اميدوارم؛
به سر انديشهي معراج دارم.
پرم از ياد خورشيد جهانتاب؛
نه در بيداريام بي او نه در خواب.
مقام عشق را زير و زبر نيست؛
ز من تا دوست گامي بيشتر نيست.
از آن ترسم كه چون بر دارم اين گام،
ز ديگر سو شوم دور از دلارام.