فصل بهار بود:
سر داد،
شيههوار،
فريادهاي جاري رستن را.
اما،
خورشيد نيمروز،
بندي به پاي بست مرا از شعاع و گفت:
بر شاخهاي سبز نشستن، بسي خوش است،
اما،
بر گرد روزگار بگرديم خوشتر است.
من بند را ز پا نبريدم،
با او به هر كرانه پريدم،
چرخي زدم،
بر گرد روزگار، پرگاروار،
همراه آن پرندهي آتشبال.
با اين اميد خام كه زان پس،
بر شاخي آشيانه ببندم،
با برگهاي سبز بخندم.
اكنون هزار بار فزون است،
تا من،
چرخيدهام جدا ز درنگ و وقار،
در جستجوي خويشتن خويش،
بر گرد روزگار،
ديگر مرا،
دلبستگي به شاخهي سرسبز نيست.
حتا،
تصوير آشيانه نميآيدم به ياد.
اينست راز:
راز خدا بودن،
يكجا نبودن و همهجا بودن.