آسمان تا بود جز آبي نبود؛
سرخ لعلي، آل و عنّابي نبود.
پشت اين نُه پرده، خلوت كرده راز؛
ميتراود نغمه، پيدا نيست ساز.
ديدهام، آبي است چشماندازمان؛
بو كه آبي گل كند، آوازمان.
چون در اين آيينهي نيلوفري،
با نگاهي عاقبتبين بنگري.
ميكند بدرود با آلاله داغ؛
سر به سر آبي است از دل تا دماغ.
آسمان آبي است تا آبي شويم؛
غرقه در ژرفاي خوديابي شويم.
اي نهاده بر دلت خورشيد داغ،
تو بيابان را سزاواري نه باغ!
بوتهي خاري سزاي سوختن؛
تا به گورت گل كند افروختن.
تا چه شد از خاك بر كردي سري؟
عاقبت بر قلّهي خاكستري!
سوختم، روشن شد از من سايهسار؛
سوختي تا خاك تاريك تبار.
سوختم رُست از شرارم آفتاب؛
سوختي شب زاد از آن گرماي ناب.