قالبي خشك و سرد و بيجانم؛
قفس بيپرنده را مانم!
ماندهام با هزار چشم به راه
تا در آيد هزار دستانم.
دامنم چاك چاك بهتانها است؛
يوسفم در لباس زندانم!
خير و شر سايهي دو بال من اند؛
مرغ باغ خدا و شيطانم!
همه در جستجوي آرام است،
جنبش و جوشش تن و جانم.
دل كودكمِزاج ميگريد؛
به كه گهواره را بجنبانم!
خوش كمر بستهام به كينهي باغ؛
عاشق وحشي بيابانم.
راندهي بارگاه سبز بهار،
خار خشكيدهي مغيلانم!
جز كه با شعله در نميگيرم؛
خارم و قدر خويش ميدانم!
خوب گل ميكند در آتشْ خار!
پس به دوزخ ببر، بسوزانم!