تا نشستم در کمین خویشتن،
خود کمر بستم به کین خویشتن.
پای تا سر جز زبانی نیستم،
نیستم گر شعله، باری چیستم؟
قالب پروازم و تندیس اوج،
بردهی دریا نه، خاطرخواه موج.
چیست در ذرّات من این جنب و جوش؟
چیست این فریاد گنگ بیخروش؟
پایبازان میروم تا گور خویش،
ماندهام در کار سوگ و سور خویش.
راستی را زیر این چرخ کبود،
کس کبودی را چو من عاشق نبود!
زندگانی سرخ و نارنجی و زرد،
هم کبود مرگ را فریاد کرد.
نیست رنگی زیر و بالای جهان،
برتر از رنگ کبود آسمان.
گوهرم از سرخی و زردی بری است،
خوابهای سوختن خاکستری است.
نیستم با خویش و خویشی در نبرد،
میگریزم ناگزیر از سرخ و زرد.
از دو رنگیهای خویشم در عذاب،
میروم تا خانقاه التهاب.
آفتابم گرچه بر سر افسر است،
تختگاه من، همان خاکستر است.
* * *
خاری و از سوختن داری گریز،
چار فصل توست، فصل برگریز.
گر بسوزی خویشتن را تا شرار،
گل شوی سالت شود یکسر بهار.