زندگی را نیک میدانم
عشقبازيهاي پير عشق با خويش است.
عشق امّا چيست؟
تا اين پايه، باري معرفت دارم كه نادانم.
عشق،
دانش ديوانگي، فرهنگ شيدايي است.
بازي مجنون بر اين بند گشايشگر، تماشايي است!
عشق، ديروزي است، امروزي است، فردايي است.
عشق، اينجايي است، آنجايي است، هر جايي است!
* * *
اين كه اكنون در من افتاده است،
آب و خاك و آتش و باد است و از هر چار آزاد است.
شش جهت از عشق آباد است.
طول و عرض و ارتفاع اين مكعب، هر سه برنايي است.
عشق،
جلوهي نادانيِ انبوه دانايي است!
* * *
عقل در سر خواند: دانايي توانايي است.
عشق در دل راند: اين از خويشتنرايي است.
در خور ديوانهاي چونان تو بندآباد تنهايي است.
عقل نجوا كرد: من ديوانهام؟ مستي! نه هشياري!
عشق خندان گفت: اين ديوانگي را هم ز من داري!؟
عقل لرزان گفت: آري …!