تبر،
به پشت درخت جوان فرود آمد.
چنان گريست كه هيزمشكن پشيمان شد.
به خويش گفت: «از اين روزيِ سياه چه سود؟
دريغ! چند توان خورد نان خونآلود؟»
درخت گفت: «بزن! گريهام ز جور تو نيست.
شكايت از تو ندارم،
حكايت دگري است.
مرا گلايه از اين تندِ تيزِ چالاك است.
كه دستهيِ تبر از ماست!
* * *
جگر ز جور جگرگوشهاي مرا چاك است!»