از پس هزار سال
مرگ:
این سرشته از گزند و باک:
این درشتناک،
بازگشته است سوی خاک،
تا بپرسد از شکارهای دیر و زود،
تا چه میکنند و چیست،
سرگذشت مردگان در این فرود؟
* * *
هر کجا که گور بود کند و بو کشید.
زیر پای خود هیچ زندهای ندید
ناگهان به گور من رسید.
لالهزار و لالهزار بود،
آن گل زمین که دوستان عاشق مرا مزار بود.
سنگ را به چنگ بر گرفت.
خاکهای مرده را کنار زد.
قامت مرا که دید
سخت ماند در شگفت.
در درون او قیامتی شکفت و گُر گرفت
زنده مینمود پیکرم،
پا و دست و گردن و سرم.
چشمهای من هنوز هم
رو به سوی دوردست باز بود.
قصهام دراز بود.
نیشخند میزدم.
با نگاه تیز آذرخش،
طعنه بر دروغ چون و چند میزدم.
گفت:
قالبی پر از خروش و جنب و جوش زندگی است!
پای تا به سر توان و توش زندگی است!
گر چه او هزار سال،
خاک خورده است،
در نگاه من نمرده است!
* * *
من که حکمران مصر باستان،
رهبر کبیر انقلاب سرخ نیستم.
آن کسان که بَردهاند،
مومیاییام نکردهاند.
در شگفت ماندهای که کیستم،
کیستم که از پس هزار سال،
چشمهای مرگ را نگاه زندهام،
خیره کرده است؟
کیست آنکه او مرا بر این حریف بیهمال
چیره کرده است؟
راستی چگونه زیر خاک،
این همه دراز زیستم؟
* * *
من همان کسم که عاشق تو بوده است.
سر بر آستان عشق سوده است.
من غریبی از دیار آشناییام،
عشق کرد مومیاییام!