دریغم آمده بود
که شب سیاه بپوشد به ماتم خورشید
دلم به من میگفت
که آن نگار سفر کرده باز خواهد گشت
زبان به سرزنش شب گشودم از سر سوز
که ای سیاهدرون!
چرا نشستهای این سان به سوگواری روز!؟
شب از سکوت گرانبار بود و هیچ نگفت.
از این گلایهی شیرین و تلخ،
نرسته بود روانم که پیک خواب رسید.
به خوابم آمد خورشید و از زمین پرسید.
من از سیاهی کردارهای شب با او،
گلایه سر کردم
به خنده گفت:
«بر آن سان که دیدهای ماهی،
جدا از آب که شد، با شتاب میمیرد،
مرا که ماهی این آبگیر وارونم،
ببین و باور کن
که
از جدایی ماهی هم،
آب، میمیرد!»