این شعر را برای تولد دخترم: پگاه، سرودهام.
یک روز پیش از آنکه تو زادی،
ما با سکوت خویش،
لرزانكی ز کاخ جهانخواره ساختیم.
سرب سیاه شب را،
در کورهزار تافتگیها گداختیم.
* * *
نادیده کودک من!
آزادی تو را،
از ظلمت رحم،
تبریک ميتوانم گفت.
امّا همیشه یادت باشد،
زندان روزگار جنینی،
تصویری از حصار همیشه است!
باري بدان كه بودن ظلماني است!
تنها تفاوتي كه تواند بود.
اين است:
آنجا تو حس نميكردي ظلمت را،
اينجا ولي تواني حس كرد.
كاري بكن كه بتواني آزاد زيست.
اینجا،
ظلمت، برهنه نیست.
آراسته به جامهي نور است.
باری بدان که زنگی،
در نقرهزار آینه هم زنگی است؛
هرچند گفتهاند که آن را،
اسکندر کبیر پدیدار کرده است.
و آن مرد در حکایت، رومی است.
نادیده کودکم!
با اینهمه، بکوش که تیری،
بر چشم تیرگی باشی!