براي نيايش
به عریانی اندیشه کرد آفتاب
در آغاز،
از این کار، اندیشه داشت!
ولی برگرفت،
سرانجام، از رخ نقاب.
که زیبایی از شرم فرمان نبرد!
همان دم که این زاد آن جان سپرد!
* * *
دو دستش به تنپوش و پا جامه بود.
از آن پس، تو دانی، چه هنگامه بود!
* * *
«نیایش» مرا نرم آواز داد:
«گل سرخ، از بوتهي سبز، زاد!»
* * *
به گهوارهي سبز! انبوه برگ،
یکی خردِ سرخ،
زبان باز ناکرده، در خواب بود.
به چشمان کودک،
بر آن شاخ، نرم،
جهان، سر به سر، در تب و تاب بود.
* * *
از این گل چه گلها در اندیشه کاشت!
گلستان باور، نهایت نداشت.