گفت شبتابی به یار خویشتن:
ما چرا چون ماه روشن نیستیم؟
روشنی داریم امّا اندکی است؛
چون چراغ کوی و برزن نیستیم؟
خود اگر از دودهي ماهیم ما؛
از چه، چون او پرتوافکن نیستیم؟
گفت: این گیتی پر از شبتابها است.
ما پر کاهیم، خرمن نیستیم!
چارهي این کار را از جمع خواه!
ما که کارآگاه هر فن نیستیم!
فاش کن بر انجمن این راز را!
عجز را دیدی، ببین اعجاز را!
* * *
خواند آن شب همگنان خویش را،
تا که رای جمله در این کار چیست.
چونکه از هر سو، فراهم آمدند؛
داد از کف اختیار و خوش گریست!
در میان گریه و لبخند گفت:
طرح پرسش دیگرم بایسته نیست.
گفت با خود یار: تا او را چه شد!
این دورنگی چیست؟ این دیوانه کیست؟
گفت: من پاسخ گرفتم بیسؤال؛
در کنار دیگران بایست زیست.
انجمن، چون ماه امشب روشن است.
این هم از افسون با هم بودن است!
1363/11/17