

گزارشي دربارهي رنگينكمانِ هفت سالِ كودكي، اثر دكتر قدمعلي سرامي
دکتر محمود صادقیزاده
رنگينكمان، چونان «هفت خوان، هفت اقليم، هفت دريا، هفت آسمان، هفت خط، هفت گردان» و جز اينها، از هفتگانيهاي برجستهي ذهنِ اين شاعر است. و اهميّتش در انگارهي وي، بيگمان، بدانجهت است كه تضادّ را با هفت رنگِ گونهگون به بينندگانِ خود، مينماياند. بنابراين اگر به پنج شعر ناهمگونِ كودكانهاي كه درونمايهي اين منظومه را فراهم آوردهاند، دو شعر ديگر افزوده ميشد، بيگمان نام كتاب با درونمايهي آن بيشتر هماهنگ ميگشت.
گفتني است كه نگارگر جلد نيز، در راه روشن كردن نام كتاب و پيام رنگينكمانگونگي آن، بهخوبی كوشيده و خوب دريافته است كه هدف سراينده از گزينشِ نام «رنگينكمانِ هفت سالِ كودكي» تنها گرايش ذهنِ مخاطبان به اين فرايند درخور درنگ بوده است كه كودكان از نخستين سالِ زندگي تا هفتسالگيشان، فراوان رنگبهرنگ ميشوند يا بهلحاظ جسماني و رواني، دستخوش دگرگونيهايي ميگردند. بهفرض، نخستين سال زندگي آنان كه سالِ بيدستوپايي است با سال پس از آن كه سال پويايي است، و در آن كودك، روي پا ايستادن و راه رفتن را ميآزمايد، ناهمگون است. همچنين است سالهاي پس از آن، كه اين ناهمگوني بيشتر و بيشتر نيز ميگردد.
بنابراين، نگارگر جلد، خوب كوشيده است تا بر سبوي ذهن دوگانهگراي شاعر، سنگي بيندازد، بلكه بتواند به پايمردي آن رنگها از خُمِ بالا و پست برون آرد و ذهن كودكان و نوجوانانِ مرزوبومش را به رنگينكمانگونگي درونمايهي كتاب، رهنمون آيد:
بر سبوی دوگانگی زن سنگ |
تا ز خمیّ برآیدت ده رنگ |
(دهخدا، لغتنامه)
بههر روي، رنگينكمان، از فرايندهاي درخور درنگِ ذهنِ سرامي است و آنچنان براي وي دوستداشتني و گيراست كه محور يكي از انگارههاي فلسفي او قرار گرفته است. وي در يكي از آثار كودكانهاش با نامِ «سيمرغ و آفتاب»، اين معنا را به نيوشندگان سخن خويش، چنين گوشزد ميكند.
ميگويند: «از آن پس، پرتو آفتاب، چون پر سيمرغ، چارهساز آدميان افتاد و كودكان خردسال هم براي آنكه پَرِ جادویي سيمرغ را در اختيار داشته باشند، آيينههاي كوچكشان را بهكار گرفتند و پر سيمرغ را با خود به هرجا كه ميخواستند، بردند. حال سالهاست كه دانشمندان به اميد بهرهگيري از جادوي نيروبخش پرهاي سيمرغ كه همان پرتوهاي آفتاب است، به تحقيق و بررسي سرگرماند.
من هم اميدوارم، همانگونه كه شما بچههاي عزيز در آغاز هزارهي سوم ميلادي، جواني خود را آغاز ميكنيد، سيمرغ آفتاب نيز فرمانروايي خود را بر قاف تا قافِ زمين، آغاز كرده باشد و نقش بالهاي زرّين او را در همهي پروازهاي تني و جاني آدميان بتوانيم بهروشني ببينيم. به اميد آن روز.
به اميد آن روز خجسته و همايون كه همهچيز ما زمينيان آفتابي شده باشد:
بلی نیست سیمرغ جز آفتاب همانا پر اوست این نور ناب به امید روزی که خورشید پاک نهد مرهم از نور، بر زخم خاک» |
و باز در جاي ديگرِ اين كتاب، (سيمرغ و آفتاب) با كودكان، از هارموني بزرگ هستي كه اجزاي آن در عين كثرت، نواي يگانگي و وحدت سر ميدهند، سخن ميگويد؛ كه شمّهاي از آن چنين است:
«بعضي از دانشمندان و فيلسوفان، از قديم و نديم، همهي عالم را پيكرهاي واحد ميدانستهاند، پيكرهاي واحد با ميلياردها ميليارد عضو جورواجور امّا هماهنگ. حالا كه دانش بشر پيشرفت كرده، اين امر، صورت حقيقت به خود گرفته است. انگار هر عملي واژهاي است از رُماني بزرگ، رماني با بينهايت صفحه، امّا با پيامي يگانه. چنين كه ميبينيد، جمعبندي همهي انديشمندان، اينهمه تنوّع و رنگارنگي را برخوردار از يگانگي يافتهاند و بههيچ وجه، اجماع آنان را نميتوان ناديده گرفت.
ولي من حرف ديگري دارم، حرف من اين است كه حتّي اگر اين يگانگي در واقع وجود نداشته باشد، به صلاح ما آدميان و همهي اجزاي اين كُلّ حيرتآفرين است كه هرچه زودتر آن را پديد آوريم و همه با هم باور كنيم كه:
جهان را خطّ و خال و چشم و ابروست | كه هر چيزي به جاي خويش نيكوست |
چنين باوري در آيندهاي نهچندان دير و دور، ما را به پذيرفتن يكديگر ناگزير خواهد ساخت. در دنيايي كه همه، خود را متعلّق به يكديگر بدانند و ببينند، همدلي دم به دم، اعجاز تواند كرد. به اميد روزي كه همهي جهانيان زير لواي رنگينكمان، يگانگي را با هم فرياد كنند، آري! از ما تا خدا راهي نيست، هماهنگ بهسوي او بشتابيم.»
بههر روي، رنگينكمان در نگاه اين شاعر، پديدهاي است درخور درنگ كه اگر وي نام آن را بر اين كتاب نهاده، براي آن است كه انسان و جهان بهجهت رنگبهرنگ شدنهاي پياپي، كاركردي رنگينكمانگونه دارند، بنابراين آنجا نيز كه شيخ شبستر به ما گوشزد ميكند:
جهان انسان شد و انسان جهانی | از اين پاكيزهتر نبود بياني |
بيگمان، نگاهش به همين گونه هماننديهاست، كه موجب آمدهاند تا انسان و جهان، چونان دو آينه، روياروي هم بايستند و وجود يكديگر را آيينهداري كنند.
امّا آنچه دربارهي درونمايهي اين كتاب گفتني مينمايد، اين است كه: از پنج سروده، با سرنامهاي «ني در قالب مثنوي با زباني عاميانه»، «خندههاي ما، نيمايي، با زبانِ رسمي يا خوانداري و نوشتاري»، «آب، نيمايي و با زبانِ خوانداري و نوشتاري»، «هوهو، نيمايي با زبان عاميانه» و «درخت، در قالب چارپاره و با زبان رسمي» فراهم آمده است.
«ني» يك مثنوي دوازده بيتي است با ريتم و آهنگِ «تَ تَ تن تن، تَ تَ تَن تَن» يا «فَعَلاتُن ـ فَعَلاتن» (رمل مربع مخبون) كه سراينده در سُرايشش از نينامهيِ جلالالدّين محمّد بلخي ـ كه يك مثنوي هيجده بيتي با وزنِ رَمَل مسدس محذوف يا «فاعلاتن، فاعلاتُن، فاعلن» است ـ اثر پذيرفته، اگرچه با آن، ناهمگونيهايي نيز دارد. كه بدانها پرداخته خواهد شد.
ــ بيتِ آغازين نينامهي مولوي، با «بشنو» يا فرمان به شنيدن آغاز ميگردد و با گزارهي «از جداييها شكايت ميكند» پايان ميگيرد. سپس با زباني فيلسوفانه، جزیيّاتِ حكايت جدايي ني از نيستان، گفته ميشود. زبان گفتار نيز چنان با آرايههاي التفات و ايهام همراه ميگردد كه خواننده به روشني نميتواند دريابد كه آن حكايت ميكند كيست؟ شخص مولاناي روم است، يا همان ني نالان جدا گشته از نيستان؟ درنگي كوتاه بر بيتهاي زير، يعني:
کز نیستان تا مرا ببریدهاند سينه خواهم شرحه شرحه از فراق هركسي کو دور ماند از اصل خويش من به هر جمعيّتي نالان شدم هركسي از ظنّ خود شد يار من سرِّ من از نالهي من دور نيست تن ز جان و جان زِ تن مستور نيست آتش است اين بانگ ناي و نيست باد |
از نفيرم مرد و زن ناليدهاند تا بگويم شرح درد اشتياق باز جويد روزگار وصل خويش جفت بدحالان و خوشحالان شدم از درونِ من نجست اسرار من ليك چشم و گوش را آن نور نيست ليك كس را ديد جان دستور نيست هركه اين آتش ندارد، نيست باد… |
سخنان مزبور را پذيرفتنيتر ميكند.
حال آنكه «نِي سرامي»، بهعكس «نينامهي مولوي» با گزارشي آغاز ميشود كه در آن «ني»، از لاغري تن و دل پُردردِ خويش در شِكوه است:
تنِ من، لاغر و زرده | دلِ تنگم پُرِ درده |
چنانكه ميبينيم در اين بيت ـ كه براعت استهلالي است براي پيام پايانيِ مثنوي ـ شاعر با ايهامي لطيف كه در تركيب «تنِ من» نهاده، ذهنِ خواننده را ميانِ تنِ ناتوانِ خويش و پيكر لاغر و زردِ ني، كه هر دو از درد جدايي از اصل به جان آمدهاند، به بازي گرفته تا از اين راه، ترحم وي (خواننده) را نسبت به جدايي و بلايي كه در دل مينشاند، برانگيخته گرداند.
ــ زبان سرامي در قياس با زبان مولوي ـ كه درد جدايي را با پيچوخم بسيار و با زباني پُر رَمز و راز، بازگفته، زباني نرم و ساده است. اين، شايد بدانجهت است كه روانِ وي، اين دقيقه را نيك دريافته كه شاعر كودك و نوجوان، گاه براي جذب مخاطبان، ناگزير است كه زبانِ كودكانه بگشايد و با اين سخن مولانا همصدا گردد كه:
چون كه با كودك سر و كارت فتاد | هم زبانِ كودكي بايد گشاد |
بههمين جهت براي رسانيدن هرچه بهتر پيامش، به زبانِ ني، رنگوبويي عاميانه ميدهد تا بهتر بتواند دنیای پاك و بيآلايشِ كودكان را در پوشش بگيرد.
ــ حكايتوارگيِ نينامهی سرودهي سرامي، بسي روشنتر از نينامهی سرودهي مولاناي روم است، چراكه سرودهي مولانايي، گاه بيتهايي چون:
تن ز جان و جان ز تن مستور نيست | ليك كس را ديد جان، دستور نيست |
* * *
در غم ما روزها بيگاه شد روزها گر رفت، گو رو باك نيست |
روزها با سوزها همراه شد تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست |
* * *
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد | هركه بيروزي است، روزش دير شد |
در روند طبيعي حكايت، گسست ايجاد ميكنند و پيوستگي اركان آن را دستخوش سستي ميگردانند. حال آنكه در سرودهي سرامي، نهتنها هيچ بيتي موجب گسست در روندِ اصلي حكايت نيست كه همهي ابيات آن، با پيوندي استوار و يكپارچه، همان حكايتِ دردِ نيِ جداگشته از نيستان را بازگو ميكنند.
اين مثنوي كه با بيت شِكوهآميز:
تنِ من، لاغر و زرده | دلِ تنگم پُر درده |
آغاز شد، با بيتهاي:
يه روزي از تو نيستون بعدش اون آدم گستاخ |
منو كند يه مرد چوپون همه جامو كرد سوراخ… |
ادامه مييابد.
چنان كه ميبينيم، اين ني، بهرغم نيِ مولوي كه از يك جدايي آسماني (ازلي) در شِكوه است، شِكوه از يك رويداد زميني دارد، يعني از اينكه به دستِ چوپاني از نيستان (زمين) جدا گرديده تا سازي براي نواختن شود، شِكوهمند است.
امّا اين نيِ زخمخورده و سوراخسوراخ شده، يك فرايند ويژه هم دارد و آن، مهرباني اوست كه نازشكنان آن را چنين به رخ ميكشاند:
ميبينين چه مهربونم | كه بازم واسش ميخونم |
اين مهرباني از آنرو درخور درنگ است كه با گستاخي (گستاخي چوپان) كه در بيتِ پيش از اين بيت، آمده، تضادّي آشكار دارد. چراكه شاعر، خواسته است تا با اين دو واژه، (مهرباني و گستاخي)، از يكسو تضادّ در قلمرو هستي را گوشزد كند و از ديگرسو، به كودكان و نوجوانان يادآور شود كه مهرباني، فرايندي است بسيار كارآمد كه انسان به میانجی آن ميتواند با همهي اضداد، آشتي كند و با دوست و دشمن، دَد و دام، مار و مور، انسان و حيوان، گل و خار و جز اينها، به جهت اينكه آفريدهي يك آفريدگارند، همراه شود و همپايِ آنان، زيستني بهدور از گستاخي و نامهرباني را بيازمايد. و با پيام اين حكايت سعدي شيراز همنوا شود كه مهرباني نهتنها آدميان كه جانوران را نيز به كمند مهرِ فردِ مهربان گرفتار ميسازد:
به رَه بر، يكي پيشم آمد جوان بدو گفتم اين ريسمان است و بند سبك، طوق و زنجير ازو باز كرد هنوز از پيَش تازيان ميدويد چو باز آمد از عيش و شادي به جاي نه اين ريسمان ميبرد با مَنَش به لطفي كه ديدهست پيل دمان بَدان را نوازش کن ای نیک مرد بر آن مَرد، كُند است دندانِ يوز |
به تك در پياش گوسفندي دوان كه ميآرد اندر پيات گوسفند چپ و راست پوييدن آغاز كرد كه جو خورده بود از كف مرد و خويد مرا ديد و گفت اي خداوند راي كه احسان كمنديست در گردنش نیارد همی حمله بر پیلبان كه سگ پاس دارد چو نانِ تو خَورد كه مالد زبان بر پنيرش دو روز |
(سعدي، 1384: 109)
بههر روي، شاعر با برجسته كردن مهرباني، در قياس با نامهرباني و گستاخي، پيامي نهتنها به كودكان و نوجوانان كه به همهي بشريّت ميدهد، مبنيبر اينكه آنچه امروز بيش از هر روز ديگر در اين جهانِ آشوبزده و آگنده از گستاخيها، ضرور مينمايد، مهرباني كردن و مهر ورزيدن است، همان گوهر ارزندهاي كه خواجهي راز بسي پيشتر از سرامي، رخت بربستن آن را از ديار خويش، چنين افسوسمندانه گزارش كرده است:
شهرِ ياران بود و خاكِ مهربانان اين ديار | مهرباني كي سرآمد، شهرياران را چه شد؟ |
(سايه، 1381: 241)
و پس از حافظ نيز رضي آرتيماني، همگنانِ خويش را به انجامِ آن، چنين فراخوانده است:
بياييد تا جمله مستان شويم چو مستان به هم مهرباني كنيم |
ز مجموع مستي پرستان شويم دمي بيريا زندگاني كنيم |
بنابراين اگر سرامي، مهرباني را روياروي گستاخي مينشاند و سپس جانب مهرباني را ميگيرد، ميخواهد بگويد كه چون مهربان شدي و عشق ورزيدي، از مرز دوگانگيها درميگذري و به پهنهي بيكرانهي يگانگي درميآيي، و در آنجاست كه تنها آواز مهرباني ميخواني و سرودِ مهر ميشنوي و مولاناوار بانگ برميداري كه:
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جدّ | بوالعجب من عاشق اين هر دو ضدّ |
يا:
لطف كني، لطف شوم، قهر كني، قهر شوم | با تو خوشم اي صنم لب شكرِ خوش دهنم |
و در بيت بعد، ني از نيوشندهي ناشناختهي خويش ميخواهد تا آوازش را بنيوشد و به صداي سازش گوش جان سپارد:
گوش كن آوازمو گوش كن | صداي سازمو گوش كن |
در اين بيت، «گوش كن»، مرادفِ همان بشنوي آغازين «نينامهي مولانا»ست كه در پنجمين بيتِ اين مثنوي از روانِ شاعر، برتراويده است تا به ميانجي آن از نيوشندهي آوازش بخواهد كه در كار نيوشيدَن، بيشتر درنگ كند و به حكايت درد او، بيشتر بينديشد. چراكه اين حكايت، حكايتِ هجراني بس بزرگ است كه همهي هستان، بدان گرفتار آمدهاند. به فرمودهي حافظ، بيان شمّهاي از آن، حتّي به صد رساله، ناگفتني مينمايد:
حكايتِ شبِ هجران، نه آن حكايت حالي است | كه شمّهاي ز بيانش به صد رساله برآيد |
(حافظ، 1374: 219)
در اينجا يادكرد اين نكته ضرور مينمايد كه نينامهی سرودهي سرامي بهرغم نينامهی سرودهي مولانا، كه فضايش بيشتر فرامادي و آسماني است، فضايي زميني و مادي دارد، كه اين نيز ميتواند با دنياي ذهني مخاطبان آنها در پيوند باشد. چراكه سرّامي بهرغم مولوي ـ كه ناگزير بوده است تا پيام خود را در فضايي روحاني به همگنان برساند، جز اين چارهاي نينديشيده كه به شعرش فضايي حسّي و ملموس دهد تا از اين راه بتواند حكايت دردي را كه مولانا با راز و رمز فراوان بيان كرده است با كودكان به زباني ساده و نرم درميان نهد.
در بيت بعد، يعني بيت ششم از مثنوي «ني»، شاعر با بهكار بردن قيد آرزو و تمنّا، فضايي اميدوارانه ايجاد ميكند و از زبان ني، چنين ميگويد:
يه كسي كاشكي دوباره ريشهم اونجاس توي خاكه من و ريشهم مال خاكيم |
منو تو زمين بكاره دور از اون چه دردناكه واسه هم هر دو هلاكيم |
در اين بيتها كه مضمونشان با مضمون اين بيتهاي مولاناي روم، يعني
ما ز بالاييم و بالا ميرويم ما از اينجا و از آنجا نيستيم خواندهاي اِنّا اليه الراجعون لااله اندر پيِ الااللّه است |
ما ز درياييم و دريا ميرويم ما ز بیجاييم و بیجا ميرويم تا بداني كه كجاها ميرويم همچو لا ما هم به اِلّا ميرويم |
هماننديها دارد، سرامي بهخلاف مولوي كه ناگهان در پايان نيسرودهاش، نااميدانه بانگ برميدارد كه:
درنيابد حال پخته هيچ خام | پس سخن كوتاه بايد والسلام |
نخست بذر اميد ميافشاند و پس از آن، آرزومندانه به آنكه او را از زمين كنده است (چوپان) ميگويد:
آقا چوپون، تو يه مردي تا يه نيمهجوني دارم تا به حرفم نكني گوش ميكنم تا بينهايت |
مثِ من صاحب دردي ببر و تو خاك بكارم آتيشم نميشه خاموش از جداييا شكايت |
نكتهي درخور درنگ بيت آغازين، يكي عاطفهمندتر شدن زبان ني است، آن هم در گفتار با چوپانِ گستاخي كه او را از زمين كنده و از اصل خويش جدايش كرده است و ديگر طنز ايهامگونهاي است كه سرامي هوشمندانه در واژهي مرد، بهكار گرفته است. كه از يكسو، جنسيّت چوپان را روشن ميكند و از ديگرسو معنايي نقيض معناي اصلي آن (نامرد) را ميدهد و سرانجام، نيز دربردارندهي مفهوم عرفاني مرد، نظير آنچه شيخ عطار در بيت زير براي دختري، رابعهنام، بهكار برده است، تواند بود:
بیا گر عاشقی تا درد بینی | طریق عاشقانِ مرد بینی |
بههر روي، هشدار ني به چوپان در اين بيت، اندكي پيچيده و و رمزآلود است، گويي كه، اين ني نالان از چوپان نينواز، بسي آگاهتر است و آغاز و انجام كارِ خود را بهتر از وي ميداند. از اينرو به وي هشدار ميدهد كه اگر تو از درد خويش، آگاه نيستي، در عوض من به درد تو نيك آگاهم، چراكه درد من و تو از يك جنساند، و آنگاه كه در من ميدمي، نواي دردِ تو با نواي دردِ من بههم درميپيچند و از ناي من بهدرميآيد. در اين بيت شاعر با ترفندي هنرمندانه، ني را نماد مردم آگاه و چوپان را نمايندهي مردم ناآگاه و بيخبر گرفته است. همانهايي كه حافظ در يكي از غزلهاي خود به آنها، چنين هشدار داده است:
اي بيخبر بكوش كه صاحب خبر شوي دست از مسِ وجود چو مردانِ ره بشوي |
تا راهرو نباشي، كي راهبر شوي تا كيمياي عشق بيابي و زر شوي |
پيام كنايي شاعر در اين بيت آن است كه نهتنها «ني و چوپان» كه همهي پديدههاي جهان درد نهاني واگشت با خدا دارند، يا به فرمودهي مولانا:
بلكه سنگ و كوه و خاك و آب را | هست واگشت نهاني با خدا |
پيام كنايي ديگر شاعر در بيت بعد، يادكرد ارزش زمان است كه تنها در عالم محسوسات، معنا پيدا ميكند و قابل تعريف است. اينكه ني از چوپان ميخواهد كه تا زمان از دست نشده، او را به خاستگاهش بازگرداند و به اصلش برساند كه اگر چنين نكند تا پايان كار از ناليدن باز نخواهد ماند.
در پايان، يادكرد اين نكته ضرور مينمايد كه زبانِ «نيِ» سرامي بهرغم نينامهي مولانا كه زبانش همان زبان رسمي يا خوانداري و نوشتاري معمول است، زباني عاميانه است كه شوربختانه، اين ويژگي درخور درنگ به هنگام چاپ كتاب، ناديده انگاشته شده و برخي واژههاي آن: نظيرِ «جدایيا: جداييها، اونجاس: اونجاست، مث: مثل» نگارش شدهاند كه اين كار موجب آمده تا اندكي از جمال و كمال كار، كاسته گردد.
بيگمان اگر چنين كاري از روي عمد انجام پذيرفته باشد، دخالت در كار شاعر و دستاندازي به دانش و آگاهي و فرهنگ وي بهشمار ميآيد و بههيچ روي درخور پذيرش نيست. چراكه شاعر، اين زبان را به عمد براي بيان مقصود خود، در اين شعر و در پارهاي ديگر از اشعار برگزيده، تا بتواند به ميانجي آن صميمانهتر و با محرميّت بيشتر با كودكانِ مرزوبوم خود سخن بگويد. بيگمان مردي كه 20 سال در كانون پرورش فكري كودكان، پژوهش كرده و شعرها سروده است و بيش از 200 اثر كودكانه سامان داده و در پايگاه ریيس مركز بررسي آثار كودكان، انجام وظيفه كرده است و كتاب «شيرينتر از پرواز» وي كه در كانون پرورش فکري كودكان و نوجوانان به چاپ رسيده است، در سال 1367 اوّل شده است، نيك ميداند كه براي سخن گفتن با كودكان كداميك از گونههاي زباني كارآمدتر است. بنابراين، نيازي نبوده كه به كار وي دخالت شود و پارهاي واژهها به شيوهي زبان رسمي تغییر یابد.
اينكه پارهاي در پي انگارهي محمود كيانوش ميروند، راهي غيرادبي را درمينوردند، چراكه ايشان بر اين باور بودند كه با كودكان به زبان عاميانه سخن گفتن، آنها را از آموزش درست زبان رسمی باز ميدارد، درحاليكه چنين نيست، كودكان پيش از آنكه به دبستان قدم گذارند، زبان عاميانه را تكلم ميكنند.
بازميگرديم به دنبالهي نقد اشعار كتاب. در شعر دوم كه فضايي بهكلي كودكانه دارد، شاعر چونان شعر نخست، سرودهاش را آدمانگارانه سامان داده است به گونهاي كه شير آبِ درحال چكه كردن را، آدمي گريان انگاشته كه قطرههاي اشكش زمين را خيس كرده است:
شير آب گريه ميكند.
قطره قطره اشكهاي او،
گرم و روشن و زلال و پاك،
ميچكد به روي خاك…
سرامي براي بيان اين مقصود به شعرش فضايي كاملاً تخيّلي بخشيده است. چراكه مثل ديگر شاعران كودكانهسُرا، نيك ميداند كه كودكان به نيروي خيال، واقعيّات جهان بيرون را دريافت ميكنند و در بستر خيال، حقايق زندگي را ميپذيرند. آنان از همين راه است كه قصّهي «شنگول و منگول و حبّهي انگور» را ميپذيرند و با رخدادهاي آن همراه ميشوند و درنتيجه، شاد و يا ناشاد ميشوند و يا ميپذيرند قصّهي خاله سوسكهاي را كه راهي همدان ميشود تا با آقا رمضان، سر و همسري كند. اين است كه در بستر عنصر خيال، سرامي شعر دوم خود (خندههاي ما) را به پايان ميبرد و با بسته شدن شير آب، كودك، باز ايستادن شير آب را از گريستن ميپذيرد و او همراه با مادرش كه شير آب را بسته است، ميخندد و خشنود از آن است كه شير آب از گريستن بازايستاده است:
شير آب بسته است
مادرم كنار من نشسته است
خندههاي ما سكوت را شكسته است.
شعر «آب»، سومين شعر كتاب رنگينكمانِ هفت سالِ كودكي است. شاعر در اين شعر از جلوههاي گونهگون آب در جهان طبيعت سخن گفته است و بر آن است تا از اين راه، كاركردهاي مختلف اين گوهر زندگيبخش را براي آنان روشن كند. بنابراين، سخن خويش را چنين با آنان آغاز مينهد:
آب، روشن بود،
قطره
قطره
پا و رفتن بود،
گاه ابر و گاه باران است،
گاه دريا، گاه توفان است.
گاه شبنموار از گل جامه ميپوشد،
گاه چونان سيل ميجوشد.
در اين شعر، شاعر گذشته از يادكرد بُردارهاي آبمحور نظير «ابر، باران، سيل، توفان و جز اينها» به بردارهاي هنرمندانهي اين فرايند ارزمند، ازجمله آبشارگونگي، آيينهواري، زندگيبخشي و رنگين كردن جهان به ياري سبزه و گل، نيز نظر داشته و از راه آدمانگاري (آرايهي تشخيص) تصويرهاي دلكشي بهدست داده است كه تصوير زير را بايد از زيباترين آنها دانست:
آبشاري ميخروشد،
دره پُرغوغاست
وه چه چشمانداز رنگيني!
كوه اينجا بالشي زير سر درياست.
در شعر «هوهو» (چهارمين شعر)، شاعر ذهن نيوشندگانش را با ايهامي كه در نام شعرش بهكار گرفته، سرگرم ميكند. چنانكه ميدانيم «هوهو» اسم صوت است و به صداي آواز پارهاي پرندگان، ازجمله كبوتر و جز آن گفته ميشود، چنان كه حافظ در بيت زير بهكار برده است:
چو گُل نقاب برافكند و مرغ زد هوهو | منه ز دست پياله، چه ميكني هيهي |
(حافظ، 1374: 329 )
همچنين تکرار ضمير عربي، بهمعني «او» است و از نامهاي كنايي خداوند نيز هست. متأسفانه در سرآغاز اين شعر پارهاي واژهها مثل «صب و مث»، كه كاربرد عاميانهي «صبح و مثل»اند، دستكاري شده و بههمان شيوهي معمول زبان خوانداري و نوشتاري، نگارش يافتهاند كه اينگونه دستكاريها، ميتواند آهنگ شعر را ناموزون كند و يا از مقبولیت آن بكاهد.
از همهی خطاهای کارشناسان انتشاراتی ناخوشتر خوانش خطای سطر سوم شعر و دستکاری آن براساس آن خوانش خطا بوده است. اصل شعر اینگونه آغاز میشود:
زیر گنبد کبود،
روز روشن صب زود،
کرده بود الو به پا خورشید و ابر
مث دود
آسمون آبی و گرفته بود.
کارشناسان ناشر فکر کردهاند واژهی الو مناسب کودکان نیست و به جای آن «آتیش» گذاشتهاند سپس اندیشیدهاند خورشید به تنهایی نمیتواند آتشی به پا کند و احتیاج به مساعدت ابر دارد (جلالخالق) آنگاه مصراع مربوط را به این صورت تغییر دادهاند:
کرده بودند آتیش به پا خورشید و ابر
که با این کار وزن شعر را نابود کردهاند ثانیاً فاعل گرفتن آسمان آبی (ابر) در شعر لاوجود شده است و معنی مصاریع
مثل دود،
آسمون آبی و گرفته بود
را مختل کردهاند.
همچنين واژهي «ابر» كه بهجاي «ابره» نشسته و بيت را بهلحاظ معنايي دچار اختلال كرده است، چراكه ابر بهخوديخود اسم نكره است و چون بهصورت «ابره» بهكار رود معني «آن ابر» ميدهد و معرفه ميگردد. در اين شعر نيز ايماژهاي شاعرانه، درخورِ درنگ است و گيرايي پارهاي از آنها از ديگر ايماژهاي كتاب بيشتر است.
نظير آنچه در اين بخش شعر آمده است:
زمینا خيس شده بود كه باد رسيد جارو بهدست،
همهجا رو روفت و رفت يه گوشهي دنجي نشست.
بيا تا با نم بارون، دم باد،
دلامونو آب و جارو بكنيم
هرچي كه الماس و مرواريد داريم، رو بكنيم…
و درخت، آخرين سرودهي اين شاعر است، در اين شعر به جايگاه خورشيد و فرايند رويش گياهان، اشاره شده و اگرچه نامي از بهار به ميان نيامده است، ولي فضاي آن بهگونهاي است كه بهار و سرسبزيهاي بهارانه را به يادمان ميآورد. از طرفي تصويرهايي كه شاعر از آفتاب و گياه بهدست داده، ناخواسته ذهنمان را به انگارهي ايرانِ باستانيِ آفرينش انسان از گياه (ريواسي دوشاخه بهنام مشي و مشيانه) ميكشاند. انگارهاي كه رويكرد آن را هم در شاهنامه و هم در مثنوي معنوي، مؤثر ميبينيم. اين است كه در شاهنامه آنجا كه از كشتن ايرج بهدست برادرانش (سلم و تور) سخن به ميان ميآيد، فردوسي چنين ميفرمايد:
درختي كه از كين ايرج برست | به خون برگ و بارش بخواهيم شست |
(فردوسي، 1382: 69 )
و يا در جاي ديگر چون به توصيف دشمن ميپردازد، دربارهي درختينگي او چنين گويد:
ز دشمن مكن دوستي خواستار درختي بود سبز و بارش كَبَست |
وگر چند خواند تو را شهريار و گر پاي گيري، سرآيد به دست |
(همان، ص 1241)
يا مولاناي روم با تأثير از همين معنا، میان آدميان و درختان هماننديهايي ميبيند و در اينباره چنين فرمايد:
اين درختاناند همچون خاكيان با زبان سبز و با دست دراز |
دستها بركردهاند از خاكدان از ضمير خاك ميگويند راز… |
(مولوي، 1383، ب/ 1)
سرامي در اين شعر از پيوند زمين و آسمان و فرايندِ رويش كه در پي اين پيوند روي ميدهد، نظر به انگارهاي ايرانِ باستاني دارد، ( ایرانیان باستان بر این باور بودند که از پیوند آسمان با زمین، موجودات یا به دیگر بیان، جماد و نبات و حیوان پدید آمدهاند) انگارهاي كه مولاناي روم نيز تحت تأثير آن چنين فرموده است:
آسمان مرد و زمين زن در خرد | آنچه او انداخت اين ميپرورد |
بههر روي كتاب «رنگينكمانِ هفت سالِ كودكي» آميزهاي از جهان رنگارنگ مادّي را با همهي عناصر اصلي آن (زمين، آسمان، باد، خاك، آتش، آب و جز اينها) را پيش چشم كودكان و نوجوانان مجسّم ميكند تا از اين راه بتواند دنياي پویای ذهنِ آنها را به جهان بيرنگي كه خاستگاه همهي رنگهاست پيوند دهد. بههر روی سخن را با این بیت زیبا به پایان میبریم که:
جنبش گهواره بود و لای لای و خواب ناز | هفت سال از عمر را رنگینکمانی داشتیم |
قدمعلی سرامی
آنچه خواندید مقاله «گزارشي دربارهي رنگينكمانِ هفت سالِ كودكي» به قلم دکتر محمود صادقیزاده پیرامون اشعار کودکانهای از دکتر قدمعلی سرامی بود. درباره کودکانههای ایشان دو مقالهي دیگر نیز در سایت وجود دارد که میتوانید برای خواندن آنها کلیک کنید:
۱. بررسی نقشِ «قدمعلی سَرّامی» در تحوّل شعر و ادبیّاتِ کودک و نوجوان
۲. جستاری کوتاه در شعرهای کودکانهی دکتر سرامی
همچنین برای خواندن دیگر مقالات پیرامون زندگی و آثار دکتر قدمعلی سرامی، کلیک کنید.
کوتاه دربارهی قدمعلی سرامی
قدمعلی سرامی استاد دانشگاه، نویسنده، شاعر و پژوهشگر ایرانی در حوزهی زبان و ادبیات فارسی است. او در ۸ بهمن ۱۳۲۲ در شهر رامهرمز به دنیا آمد و دکتری خود را در ادبیات پارسی در سال ۱۳۶۵ خورشیدی دریافت کرد. تاکنون از او دهها کتاب در زمینههای مختلف پژوهشی، شعر، کودک و نوجوان منتشر شده است. بیشتر بدانید!
کتابنما
1- دهخدا، علیاکبر، 1373، لغتنامه، تهران، دانشگاه تهران، چاپ اول.
2- حافظ، دیوان، 1374، به تصحیح غنی – قزوینی، تهران، اساطیر، چاپ پنجم.
3- سرامی، قدمعلی، 1394، رنگینکمان هفت سال کودکی، تهران، علمی و فرهنگی، چاپ اول.
4- —-،—–، 1380، سیمرغ و آفتاب، تهران، ترفند، چاپ اول، 1380.
5- —-، —-، شیرینتر از پرواز، تهران، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، چاپ اول.
6- سعدی، بوستان، 1383، به کوشش منوچهر دانشپژوه، تهران، هیرمند، چاپ اول.
7- مولوی، جلالالدین محمد، 1373، مثنوی معنوی، به تصحیح نیکلسون، تهران، امیرکبیر، چاپ اول.