گر ویار نیش داری، الصلا!
بـدین گـونه، جهـان پایـان میگیرد،
نه با تراکـی ترسناک کـه با زمزمهای.
از شعر «آدمیان پوک» اثر تی.اس. الیوت
(1)
من بهتازگی به کشف قارّهای کهن، توفیق یافتهام.
قارّهای آتشین، امّا خاکستری.
* * *
هر یاخته، اقلیمی است.
همهی گویها و چوگانهای کیهان را،
اینجا به بازی میگیرند.
* * *
عشق، نوباوهی جنون است.
این حقیقت سبز را، بارها از زبان بیدهای شرمگین شنیدهام.
چونان که تیشه،آتش را از دل سنگ بیرون میکشد،
عشق، آدمیزاده را شعلهور میکند.
ماخولیای اعظم:
اختراع آغاز و انجام:
عشق.
* * *
آب را بر آتش ریختم،
آتش بیبال و پر شد
امّا
آب، بالوپر درآورد!
عشق ……… دیوانگی پدیدارهاست!
شعر و داستان ذاتی یگانه دارند و این یگانگی ذاتی حاصل آن است که هر دو روندی از کردارند و نوع مرغوبشان همیشه معجونی از قبض و بسط، گره و گشایش است.
آب را بر آتش ریختم،
آتش بیبال و پر شد،
امّا
آب بالوپر درآورد!
عشق …….. دیوانگی پدیدارهاست!
بیشترین شعرهای این مجموعه همین حال و هوا را دارند. یعنی در عین شعریت از مزیّت داستانی هم برخوردارند. در این سرودهها معمولاً خواننده یا شنونده با روند شعر پیش میرود و اندکاندک توقع هم میرساند که شعر به گونهی خاصی فرجام پذیرد امّا همیشه در آخرین سطرها ناپیوسان درمییابد که برخلاف چشمداشت شعر، بهگونهای دیگر پایان پذیرفته است:
عزیزم! عشق جز سعی و صفا نیست.
مگو اما که در فرهنگ ما نیست.
وفا هرگز مجوی از آدمیزاد،
دریده شرم مادر را حیا نیست!
(2)
«افسوس که نقّادی دود بر ابهام شعر افروختن میافزاید!» شعر از آن مقولهها نیست که به میانجی تفسیر کردن از گنگی آن کاسته شود که هرگونه روشنگری در باب آن به پیچیدهتر شدنش میانجامد. در اینجا هر گرهی که بهظاهر میگشاییم، بستگی را بیشتر کردهایم. بنابراین پیشاپیش بگوییم که منظور ما ازآنچه بهعنوان مقدمّه بر این مجموعه مینویسیم کاستن از ابهامات احتمالی شعرهای مندرج در آن نیست که تنها میخواهیم خوانندگان را بیاگاهانیم که شعر شاهدی است که بخش اعظم زیبایی خود را به پوشیدگیها و ابهامهای خویش مدیون است. اصلاّ هنر در گرگومیش خودآگاهی و ناخودآگاهی هنرمند به دنیا میآید و ناگزیر در سایهروشن ضمیر هنردوستان دریافت تواند شد. نه شاعر میتواند ادّعا کند که به همهی چالهچولههای اثر خویش وقوف دارد و نه خواننده و شنوندهی شعر میتوانند مدعی درک تمام راز و رمزهای آفرینهی او باشند.
هر اثر هنری ناب چون افق حاصل پیوند زمین و آسمان است حتی واقعگراترین آثار هنری را نیز پارهای دور از واقعیت و دستنایافتنی است .
شک نیست که هر بود زیبایی میل به نمودن خود دارد امّا این میل به نمایش تا آنجاست که بیننده را بهسوی خود بکشاند، وقتی این مهم صورت بست زیبایی دیگربار خود را پنهان میدارد تا تماشایی به امید گسترش دیدار همچنان به دنبال وی روان باشد.
بنابراین شعر به معنی دقیق کلمه سرودهای است که در آن بهتناوب ابهام در خدمت وضوح و وضوح در خدمت ابهام باشد. به دیگر سخن پنهانی و آشکاری برای شعر بهمنزلهی دم و بازدماند و بیگمان بیمیانجی این دوگانگی شعر را توان نفس تازه کردن نخواهد بود.
شعرهای این مجموعه در عین عریانی، پوشیدهاند و دلیل این تناقض اندرونی این است که شاعر واژهها و اصطلاحهای زبان فارسی را بهگونهای خاص خویش به کار میگیرد. فیالمثل وقتی از زبان او میخوانیم:
خواب ژرف نهنگ را آشفت،
نعرهی انفجار آبسوار.
از کردار ضد واقعی در این بیت درمییابیم که منظور سراینده این است که کوچکترین اتفاقات در این عالم ممکن است به بزرگترین نتیجهها بیانجامند. تناقضی که در جوهرهی انفجارآبسوار کمین کرده است ما را به تأمّل وامیدارد و حاصل استمرار این تأمّل استغراق در صراحت ابهامآلود این عبارت است.
(3)
خوب! از همین حالا معلوم شد که اساسیترین میزان ذهن و زبان شاعر ما تناقض است، یعنی باید در سرودههای او جویای انواع ضدها و نقیضها بود. تناقض میان ابهام و وضوح، چون در آیینهی دیگری نگریسته شود، تناقض نو و کهنه است. پیشاپیش آب پاکی را روی دست همهی خوشخیالهایی که گمان میکنند میشود هیچ پدیداری از پدیدارهای جهان و از آن میان شعر را، کاملاً نو کرد، میریزم. گذشته با تمام تعلقاتش به دست و پای ما آدمیان پیچیده است. اصلاً کائنات و در صدرشان انسان در کار سامان دادن به تقدیری محتوماند و همه باهم نمایشی را که خود بهفرمان کارگردان کل به روی صحنهی دنیا آوردهاند تماشا میکنند. همه در کار پرداختن داستانی هستیم که از بس درازا آغازینههای آن را از یاد بردهایم و از بس بلندا انجامینههایش را حدس نمیتوانیم زد. به قول آفرینندهی «از دو نقطه تا همه چیز»:
داستان شد هرچه دستان کرد و رفت.
چیست بودن؟ داستان پرداختن!
کوشش ذرّیهی آدم چه بود؟
داستان ناتمامی ساختن!
چون ازل کهنه است چونش نو کنیم،
تا ابد با طرح نو انداختن!
بنابراین اندیشهی از نو ساختن عالم و آدم، از آن دست که حافظ در سر داشته است پنداری بیش نیست. باید از عالم و آدم موجود، جهان و انسان دیگری بیافرینیم. خدا نیستیم که کنفیکون توانیم کرد. برای ایجاد هرگونه تغییری در هریک از روندهای مادّی و معنوی جهان آفرینش ازجمله شعر، تنها یک راه وجود دارد و آنهم بهکارگیری همهی موجودیتهاست. باید از طبیعت الهام بگیریم. طبیعت موجود متکاملتر را با بهرهوری از تمام تجربیات رفتهی خویش، میآفریند، بهطوریکه موجود تازه در عین داشتن بکارت فردی و برخورداری از ویژگیهای خاص خود، از همهی داشتههای موجودات قبلی بهرهمنداست. مثلاّ انسان در همان حالی که موجودی نو و منحصربهفرد است، جهانآفرین در خلق وی همه تجربیات طبیعت در آفرینش آفریدههای پیشین را به کار داشته است.
بنابراین، نو به معنای درست کلمه، پديداری بیریشه و بیپیوستگی به گذشتهی خود نیست که با تمام باکرگی بهطور منطقی سرجای خود قرار گرفته است. پس مهمترین کاری که برای نو کردن شعر فارسی میتوان کرد، نخست شناسایی دقیق پیشینهی آن و سپس نوآوری آن در پیکرهی ظاهری و باطنی آن با حفظ هماهنگی تمامعیار با گذشته است. متأسفانه نوپردازان روزگار ما از پرداختن به مهم اول تن زدهاند، چنانچه باوجود تعلقخاطر شدید شاعران پارسی به زمین که نشانههای آن در گرشاسب نامهی اسدی طوسی و آثار همهی سرایندگان بزرگ صوفی فزون و فراوان به چشم میخورد، ادب کلاسیک ایران را متهم به آسمانگرائی شدید و بیعنایتی به خاک کردهاند، حالآنکه دستکم شاعران ایرانی به احترام عشق که پروردهی خاک است به این گوهر شریف ارج مینهادهاند:
فرشته عشق نداند که چیست قصّه، مخوان!
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز!
حتی حرمت خاک را تا بدان پایه نگاه میداشتهاند که در شادیخواریهای خویش وی را نیز انبازی میدادهاند و سنّت جرعه افشانی یکی از نمودهای عزّت خاک در چشم شاعران خاکی سرشت ایرانی است:
اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک،
از آن گناه که نفعی رسد به غیر، چه باک؟
اساس آفرینش شعری علیالظاهر، در چشم سرایندهی بیان یگانگی دو سوی تناقض در همهی زمینههای عینی و ذهنی است. بنابراین هر اثبات شاعرانهای نفی و هر نفی از این قماش اثبات است:
دوستت دارم، دشمن باش!
ناگزیر منی انگاری!
نی نمیروید از این نیزار
تا ابد میغرّد آری!
در شعرهای این مجموعه همهجا زشتی و زیبایی، راست و دروغ، واقعیّت و خیال، با همهی تنافری که میانشان برقرار است پارهای از یکدیگرند، چندانکه به دو روی سکّهای میمانند. از این فراتر دوگانگی اندامهایمان را تداعی میکنند. به دست چپ و راست، چشم چپ و راست و گوش چپ و راست شبیهاند:
من همیشه، هرگز را دوست داشتهام!
لوچ نیستم که پوچ را از پر باز توانم شناخت!
به تعبیری دیگر همهی سرودههای این کتاب در عین تنوع و رنگارنگی تکرار یک سخناند. انگار همه صرفنظر از تفاوتهای قالب و حال و هوا، پارههای یک شعر بزرگاند که شاعر آن را بهمرورزمان و بهدفعات جداگانه سروده است. هر مصراع و سطری الف قامت یار است. شاعر به ذرّه ذرّهی جهان مهر میورزد و بینهایت را بهپاس یک دوست دارد و یک را بهپاس بینهایت سپاس میگزارد:
مربّع،
مستطیل،
لوزی،
متوازیالاضلاع،
حتی ذوزنقه
همه چارگوشهاند:
به هر لفظی که مهربانی خویش را با من در میان میگذاری، همان «دوستت دارم» است.
همهی سرودههای این اثر هیچ جز مناجات با دوست نیست و هیچکدام از این مناجات را جز معجون راز و نیاز نمیبینیم. نیازی ژرف تا مغز استخوان و رازی شگرف تا ماوراي جهات. شاعر دوست دارد خود را در معشوق خویش گم کند امّا چون این کار به کمال میسّر نیست، زبان به گلایهای شور و شیرین گشوده است، گلایهای لبالب از سپاسداشت:
بید مجنون سر به زیر افکنده بود،
گفتم: این دیوانه همتای من است!
گفت: از این برتر خردمندی کجاست؟
تربت خاموش لیلای من است!
میبرم تا جاودان او را نماز،
گور پاک او: مصلای من است!
من در این آیینه او را دیدهام،
خواب او تعبیر رؤیای من است.
نام مجنون نیست با من از جنون،
عشق، عقل سبز برنای من است.
سر به زیر افکندهام از شرم یار،
بر فراز خاک کی جای من است؟
عشقی که پشتوانهی سخن شاعر است از حرف حرف سرودههای وی به بیرون میجوشد و هیچ محلی برای انکار بر جای نمیگذارد:
پردهی بانگم رفو بردار نیست،
اینهمه سوراخ با نای من است!
او، شعر را چکیده از چشم ژرفای خویشتن میشناسد و تجلّی چشمبندیهای یار میداند:
چشمهای از چشمبندیهای اوست
شعر، اشک چشم ژرفای من است.
و بیرودربایستی از زبان کمال خجندی همه را همکلامی با او بهحساب میآورد:
این تکلّفهای من در شعر من،
کلّمینی یا حمیرای من است.
پیش از پیروزی انقلاب در مصاحبهای که یکی از نشریات با شادروان حیدر یغما: شاعر خشتمال نیشابوری بهعمل آورده بود از قول همسرش خوانده بودیم که شاعر اگر عاشق نباشد نمیتواند شعر بگوید.حقیقت این است که یکایک شعرهای این نامه را از زبان عشق میبینیم. اصلاً راستش را بخواهید، هنر بیپشتوانه عشق به کالبد سرد زیبارویی مرده میماند که از گرما و گردش خون، فرّ و فرمان عصب، حس و حرکت خالی است. مثل اسکناس بیپشتوانه است.
شاعر، هر بیت خود را هفت خانی به شمار میگیرد و بر آن سراست که اگر کسی در شعری نتواند کمال خویش و تلقین کنندهی شعر به خود را فریاد کند، نقصان خویشتن را آشکار کرده است:
با توأم هر مصرعی دروازهای است،
رهنورد راه خان تازهای است،
هر سرودم هفت خانی دیگر است.
نام و ننگم را نشانی دیگر است.
شاعر در بهار سال پنجاه و هفت، تنها چند ماه پیش از درگیر شدن شعلههای حریق انقلاب، گفت و شنودی با پریسا خوانندهی ژرف آواز آن روزها داشته است. میپرسد: تا چه حدّ در اینکه گفتهای هنگام آواز خواندن احساس میکنم لحظهبهلحظه به خدا نزدیکتر میشوم، صادق هستی؟ و پاسخ میشنود: حس میکنم وقتی آواز میخوانم بین من و خدای من قربت بیشتری است. بعد از شاعر میپرسد: آیا شما وقتی آواز مرا میشنوید، حس نمیکنید که بعضی بندها از پای جانتان باز میشود؟ حس نمیکنید به خدا نزدیکتر شدهاید؟
واقع این است که آفرینش هنری از هر دست که باشد به عبادت میماند، کسی هم که از هنر ناب تمتّع و حظّ روحانی برمیگیرد احساس کسی را دارد که با امر مقدّسی روبهروست. کسی که شعر ناب میسراید در ردیف کسی است که با حضور قلب عبادتی را بهجای آورده است و کسی که از دریافت شعری ناب شنگول میشود بهمثابه کسی است که کلام مقدّسی را دریافته است. بنابرهمین است که تمام پیامبران خدا، برای بیان رسالت خویش زبان هنر را برگزیدهاند. بنا به اعتقاد شاعر، این مجموعه شعر، هم همانند دیگر هنرها بهرهای از تقدّس دارد. شعر و هنر ناب را باید مقدّس شمارد و برای آن حرمتی مابعدالطبیعی قائل شد چراکه از قلمرو ناخودآگاه، از مرزهای ناشناخته میآید.
به همین دلیل باور دارد که چون بر ما معلوم شد که سرایندهای شعری را به میانجی ناخودآگاه خود و در کمال اسلوب فنی سروده است دیگر به هیچ دلیلی نباید با انتشار آن مخالفت کرد. چراکه در آن صورت این مخالفت، در حقیقت و نفسالامر، مخالفت با مقدّسات خواهد بود. به همین دلیل در نگاه او سرودن شعر ناب و تمتّع برداشتن از آن تیغ زدن و تیغ خوردن از پی حق است، نه جیغ کشیدن و جیغ شنیدن از برای باطل.
شعر وی از جان مایهور است، خون و گرما دارد، نفس میکشد و بر سر آن است که رازی را که در اندرون ذرّه ذرّهی کیهان در سینهی همهی صاحبدلان مادّه و معنی میلولد و فاش شدن را انتظار میکشد، هر چه صریحتر فریاد کند و اندکاندک نه به میانجی سخن که به دلالگی خاموشی، دلودماغ مخاطبان را روشن برافروزاند:
ای که گوش تو، سراپردهی آواز من است!
نالهام از بن جان است نه تن تن تنن است.
سخنی هست که از معنی و لفظ است آزاد،
دم افسانه برانگیز نه افسون من است.
سخن اینجا به چه کار آید و دستان و سرود،
که رسن را سر از چنبره بیرون شدن است.
در نیستان تو از ناله و نای آزادم،
با تو خاموشی من سبزتر از دم زدن است.
آنگاه از زبان پیر پیران طریقت، حضرت مولانا جلالالدّین میسراید:
بس کن آخر چه بر این گفت زبان چفسیدی!
عشق را چند بیانهاست که فوق سخن است.
او، سماع اندرون خود را حاکم بر سماع زبان خود معرّفی میکند. راستی هم اگر گردش خون نمایش سراسیمگی جان است، هر فعالیّت هنری بهویژه سرودن نمودار سراسیمگی جان و روان است.آفرینش هنری سماع تعالی است. در این سماع است که هم هنرآفرین و هم هنردوست حقیقت وجودی خویش را باز مییابند و باهم در برزخ دنیا و آخرت: ملک و ملکوت دیدار میکنند.
شعر دیوانه که زنجیری حرف است و هجا،
کی سزاوار سماعی است که چین در شکن است؟
خانقاهی که در او زلزله انداخت سماع،
بينياز از نفس مطرب تنبورزن است.
خون به رقص آمده در كالبدم جوشاجوش،
پیر گلرنگ من آسیمهسر از خویشتن است.
همهجا این سماع، سماع سرگردان بینهایت برگرد یک است. شاعر بیگمان است که شعر از اندیشهی خدا تهی نیست:
این زبان پیوند ما و کبریاست،
شعر شاعر، نالهی نای خداست.
در پس هر پردهی ساز سخن،
من خدا را دیدهام با خویشتن.
اینکه در من میخروشد زیروبم،
گر خدا نی از خدا هم نیست کم.
او عشق را آفرینندهی حقیقی هر اثر هنری ناب میداند. این عشق هر سری باشد، آن سری است:
عشق اگر با تست گفتن رام تست،
میشکافی گر شکفتن کام تست.
ذرّهها را نیست دل بی آفتاب،
خویش را بشکاف و بر عالم بتاب!
خویش را بشکاف و با خورشید باش!
از درون صیّاد مروارید باش!
شعرهای این شاعر، ذرّه وار در چشمهی مهر رقصاناند. در هیچ هجائی قرار و آرام نیست. سرود، پایباز و دستافشان راه تمامی را در پیش میگیرد:
آیا در هیچ دکانی اینهمه ترازو که در غرفهی شعر من میبینی، دیدهای؟
آیا در این غرفه، جز نوسان بیپایان روانهایمان چه را به نمایش گذاشتهام؟
واژههای سرودههای من از ایستادن گریزان اند:
کفّههای بیقرار،
زنجیرهای بیقرار،
شاهینهای بیقرار،
هیچ ترازویی را در این دادآباد قرار نیست.
شاعر، بی مجامله همهی پدیدارها را جانور و روانومند میبیند. بعید میداند که این روانی را که او دارد از فرد او یا نوع او آغاز شده باشد. بیگمان است که در جنس قریب و جنس بعید وی هم وجود داشته است. همین طرز تفکر باعث آمده است تا در شعرهایش میان اموری که ظاهراً متباین مینمایند پیوند تنگاتنگ برقرار کند:
کرهي جغرافیا رویاروی من، بر لبهی میز، جا خوش کرده است.
همهی رنگها در آبی شناورند.
آرامآرام آن را برگرد محور میچرخانم تا غرق شدن یکایک قارّهها را در آب تماشا کنم. در نگاه من این کرهی خاکی به سری میماند با مغزی از آتش و گیسوانی از آب که باد با شانهای ناپدیدار، دمادم، دیگرگون و دیگرگون، در کار آراستنشان است.
از خود میپرسم: این سر به چه میاندیشد؟
آیا آتشفشان از جنس اندیشه نیست؟
آیا زلزله به عاطفه نمیبرد؟
آه آه، کار سرگشتگی عاشقان به کجاها کشیده است!
لابد، در هر بیتی از سرودههای من،
آتشفشان و زلزله،
باهم،
پیوند میخورند.
ازسوی دیگر، شر نیز در بینش سراینده طلبکار و وامدار خیر است، از او خواندهایم:
قرن ما، قرن سیرسیرکهاست.
روزگار قیام دیرکهاست!
ذکر زیر شکم بگیر و برو.
و نیز:
هنر این سده از زیر شکم زاده است.
شرمی آویخته از تیشهی فریاد است.
چه خراباتی!
آباد است.
درعینحال که این گرایش به غریزه در نگاه مثبت او، تجدید مطلع است. تجدید مطلع انسان روزگار ما با حیوانیّت آغاز. آدمیزادگان روزگار ما، میخواهند فرهنگی نو را پیریزی کنند و برای این کار هیچ راهی جز بازگشتن آگاهانه به جنگل ندارند. شاعر به تمام گرایشهای اروتیک در ادبیات جهان و از آن میان شعر معاصر فارسی، به چشم نهضتی آغازگرا که سر آن دارد تا همه چیز را از سر نو آزمون کند، در مینگرد. انسان روزگار ما، در کار ساختن عقلی نو، متناسب با معاش و معادی نوست و بیگمان در این مهم توفیق رفیق او خواهد بود. شعر معاصر فارسی باید بهنوبهی خود با حفظ شرافت آدمیّت در این راستا قرار گیرد و قرار گرفته است.
اگر قانون اعظم در هزارهی سوم تناقض باشد، دیگر بایسته نیست که برای رسیدن به نو، کهنه را از میان ببریم که رسیدن به نو مستلزم دریافتن کهنه است.
(4)
یکی از ویژگیهای ذهنی سرایندهی این مجموعه محال پسندی است. حال وی محالطلبی است. در شعر «روز ما از شمس میگیرد جلال» میخوانیم:
در محال آویختن ماراست حال،
عشق میورزیم امّا با محال.
در شاعری هم همین منش را میگستراند و تمام تقلاّی او در جهت تحقق بخشیدن به استمرار معجزه است. کور است امّا عصای قلمش بیناست و دمبهدم سپاس این بینایی را سر بر راه میساید و در هر گام که میگذارد و برمیدارد سجدتین شکر به جای میآرد:
کورم ولی عصای من انگار،
چشمی به راه دارد و بیدار.
بیناست خامه، راهشناس است،
هر گام او، سجود سپاس است.
مدّعی است که عشق زبان او را باز کرده و تا قیامت آهنگ بستن نخواهد کرد:
نمیدانم چه کردی با زبانم،
که تا جاوید میخواهم بخوانم.
مرا در پوست گنجیدن محال است،
پر از عشق است مغز استخوانم.
و همین خروش بیگسست که از جوشی بیگسست برخاسته است، شگفتی در شگفتی در شگفتی آفریده است:
خرامان است طاووس زبانم،
شگفتیهاست با هندوستانم.
روان، ابلیس در شعر ترم شست،
چه آبم؟ از چه آبشخور روانم؟
او میگوید: شاعر اشتر- زنبوری است که گل و خار، هرچه را چریدن گیرد، چرب و شیرین، پسانداز خواهد کرد.
ادّعای شگفتی است!سرایندهی این مجموعه، غایت شعر خود را تغییر دادن گوهر خود و مخاطبان میداند و ما را دعوت میکند تا هیاهوی کیمیاگر او را با گوش زرّین بشنویم:
تغییر گوهر است زبان مرا هنر،
زرّینه گوش کن که هیاهوی کیمیاست!
یکی از شعرهای عجیب این کتاب را «تنوین» نام نهادهاند. شاعر عاشق و معشوق را به دو حرکت سازندهی تنوین مانند میکند و میگوید مثلاً بجای اینکه دو صدای همسان را بشنوانند، صدای یکی از آنها را آمیخته در آوازنونی ساکن میشنوی. این حرف طنین، همان شعر است که دو سوی عشق را به هم میپیوندند.
در شعر این شاعر از آسمان سنگ و از ریسمان سگ تواند بارید. مالیخولیای تنیده در پردههای سرود، چندان نیرومند است که شعرهای این دفتر را جز مبتلایان به این مالیخولیای غریب نخواهند پسندید. جز دیوانگان، که را شنفتن جیغ نوزاد شکفتن از حلقوم گل سرخ قسمت کردهاند!؟ راستی هندوستانی را شیرازه بسته است. به خیال من اگر سرودههای این دفتر گنگ و منگ مینمایند و پیچیده و غامض به نظر میآیند دلیلش وجود کمالی تودرتو، در بطن سخن است. هر حلقه از زنجیر تکامل بیگمان از حلقهی پیشین خویش چنبرینهتر، ترفندینهتر و بالمآل زنجیرتر است.
بازهم به خیال من، شاعر زبان خود را به چالاکی تملک کرده است و هماهنگ با آن خط خود را هم در کار سرودن به ثبت رسانده است. شعرهای این مجموعه به دانههای تسبیحی میمانند که خطی یگانه آنها را در بنبست حلقهوار خویش به رشته کشیده است یکدیگر را تفسیر میکنند، از هم میگشایند، درهم میبندند، به هم پل میزنند و از زیروزبر یکدیگر میگذرند. به رخنههای یک قفس میمانند که آرزوی پرواز را در دل مرغان اسیر خاک میرویانند. همان قفسی که نمایش نغز دریچهي باران است.
(5)
شاعر این سرایهها به هیج دلیلی نومیدی را به اندیشهی خود راه نمیدهد. پیغام سخنش این است که زندگی هرچه هست و نیست کردنی است. خرسندی را رهائیبخش میشناسد. ابر، بادبادکی است که نوباوگان باران هوا کردهاند در همان حال که اژدهایی سیاه خفته بر گنج بیپایان گوهرهای باران است:
دل از گرفتگی ابر، پرغبار مدار!
که بادبادک نوباوگان باران است.
این ابر به روی گنج باران خفته است،
گیرم که بهسان اژدهایی است سیاه.
البته وی نخستین مسئولیت شعر را مسئولیت در قبال هویّت و شخصیت و درنتیجه حقیقت ذاتی خویش میداند. به نظر او شعر باید قبل از هر امر بیرونی متوجّهي کمال وجودی خود باشد. بنابراین اوّل وظیفهی اساسی شاعر را ترکیب کردن اجزای زبان با یکدیگر و ساختن کلهای هماهنگ با داشتن جمال فنی میداند.پس در نگاه او شعریت شعر به این نیست که به غایتی بیرون از خویشتن اندیشه کند که به خلاّق بودن، بکر بودن، و دلربا بودن پیوند میان اجزای آن است. میگوید: خفّاش و خورشید اگرچه باهم دشمن مینمایند، هریک ترکیبی سامانمندند که کمال آفرینندهی خود را به نمایش میگذارند. شعر هم میتواند بی لحاظ تأثیر آن بر بیرون خویش،نمایندهی کمال سرایندهی آن باشد.
امّا چون هم آفرینندهی شعر وهم مخاطب آن انساناند و بیگمان رابطهی میان آنان دوست داشتن است هیچ شعری از این مجموعه به سخن دشمنی برای دشمنی دیگر نمیماند. شاعر ما خود را موظف میداند که با دوستان یا دوستانان شعرش، دوستی کند و در خلال شعرها حالیشان کند که دوستشان دارد. و همین رسالت بیرونی شعر اوست. او بعد از اعتقاد به کمال اندرونی شعر اعتقاد راسخ دارد که شعر باید بتواند اولاً مخاطب خود را از تفرقهی روانی برآورده و مجموع و منسجم کند، ثانیاً بتواند بهطور موّقت هم که شده وی را از عالم کثرت بیرون برد و به جهان وحدت درآورد.
او در مسئلهی عناصر مربوط به شکل از قبیل قالب ، وزن، قافیه، ردیف، صنایع لفظی و معنوی، صورت بصری، پارهپاره کردن شعر و….. معتقد است که اینهمه باید به میانجی وجدان شعری سراینده چنان باهم درآمیزند که بتوان آنها را بهمثابه وسیلهی نقلیّه محتوی شعر، به کار گرفت .
پیداست که در عصر ماشین و روزگار سرعت، بهترین و مناسبترین وسيله نقلیه، وسیلهای است که بیفوت وقت بتواند معانی و مفاهیم درون سروده را به مخاطب خود منتقل کند. چنین است که شعر روزگار ما را تندیسهی ایجاز میداند منتهی ایجازی که در روان مخاطب به اطناب بیانجامد و در اندرون وی تأثیری ژرف برجای گذارد. در باور او وجدان شعری شاعر، کارخانهای است که اشارتها را به عبارت تبدیل میکند و بیتردید، شعر دوستان هم باید اشارهشناس باشند. دیگر روزگار زبان را لقمه گرفتن و در گوش مخاطب فروکردن نیست که زمانهی به چشمکی چشمهی معرفت در دلها جاری کردن است. پیداست که دریا را در قطره نشاندن کاری نیست که از هر افسانهپردازی برآید که شعبدهای است ترفندآلود و جادوئی است افسونافشان که تنها از پیوستگان به عالم غیب برتواند برخاست.
آری در رؤیای صحو پیچاپیچی که سرودنش مینامیم، بسا نیازها که از خاک به سوی افلاک و بسیار رازها که از افلاک بهسوی خاک درآیند و روند توانند بود. این است که شاعر لحظههای سرودن را لحظههای زیستن ناب درآمیزهی زمان و مکان: به قول اینشتاین جایگاهی میداند. میگوید: اگر نمیتوانیم در سخن متعارف روزمرّهمان از این ثنویّت دروغین برهیم بیگمان به هنگام شاعری کردن از این تشویش خواهیم رست و چونان رأس زاویهی بودن میان این دو ضلع خواهیم نشست. آری یگانگی سر را گیسوی دو تا برهم نخواهد زد.
(6)
سرایندهی این مجموعه، همیشه در اندیشهي گشودن معمای کهن سرودن و بستن چیستانهای نوپدید سخن است و گمان میکند در این راه درشتناک، گامهایی برداشته است. در شعر نماز زلال او میخوانیم:
دستان،
گشایشی دیگر پذیرفته است.
بیگمان باش که هیچ دو گویایی چونان من و تو،
با یکدیگر سخن نگفتهاند!
زبان دری را آبستن کردهایم،
تا نوزاد فردای سرودن، چگونه زبان باز خواهد کرد!
میگوید: دلم پینه است و چنین دلی از هر دلشکستهای عزیزتر است. ادّعا ندارد که شاعری میکند حتی کار خود را یاوهسرایی به شمار میآورد امّا چون سخن شاعرانه را، پیغام سروش سبزپوش میانگارد، آن را سبز میبیند. در شعر پینهی عشق میسراید:
گرچه در این روزها،
رشتهی تارم گسست،
یاوه توانم سرود،
خامه و قرطاس هست.
از تو سرود است سبز،
ای تو سروش مهست.
در شعر خود تقریباً در همهجا از عناصر گوناگون شکلی در جهت ابلاغ هرچه صریحتر محتوی، بهرهها گرفته است.
از سکوتهای درنشانده میان پارههای شعر، همانند لختهای نانوشتهی سرودههای خویش سود جسته است، بهطوریکه در شعر او هر سکوتی جانشین سخنی است.
کوشیده است تا از رنگ نیز در رساندن دقیقتر معانی و مفاهیم شعر خود، استفاده به عمل آورد و تجربهای چون رباعی چهار رنگ، نمونهای از این کوشش نوگرایانهی اوست.
در سرودههای خود، در سطح سواد مختصری که داشته است از دانستههای دانشهای ناب یعنی شیمی، فیزیک، ریاضی و زیستشناسی در خلق خیال و اندیشهي علمی و عرفانی و فلسفی بهره گرفته است و آن را کاری در جهت رسیدن به کمال محتوی در شعر میداند. به پندار او شاعری کردن به در آتش افکندن کربنات مس سبز رنگ و جاری کردن مس مذاب سرخ از آن میماند. بدم نمیآید برای نشان دادن روان شعبدهپرست سراینده یکی از شعرهای او را هرچند آن را در این مجموعه نیاورده است بیاورم:
داس
……….
از شکنج دال پیر،
تا خدنگ قامت الف
که
در نوشته شد،
به دندهزار میرسی.
خطنگار داس:
داس؛
فرش زیر پای چشمهای تست.
ژرفتر ببین! درست!
دشمن سیاه هر چه سبز رُست:
داس،
نعره میزند هنوز: هیس … اُست!
بگذر از الف که راست ایستاد و دال کژ نشین!
حرف واپسینه بود،
معنی نخست:
س:
س،
س!
(7)
اینهمه را گفتم، یادم رفت که بگویم شاعر ما، درعینحال هنر را فرزند رنج میشمارد و بر آن سراست که هیچ هنری بیگردنفرازی این شعلهی حریقآسا پخته نیست. شعر را میتوان با دستهای بیپینه نوشت اما بههیچوجه سرهی آن از دلهایی که پینه نبستهاند نخواهد جوشید و بر این بنیاد است که این پینه بستگی در چشم دل او قیمتیترین پارهی کمال انسانی است:
پینهی دست است قدرافزای مرد،
پینهی دل را کسی قیمت نکرد!
چنین است که خود را خاکی میداند که تا به دست دهقان سرنوشت، زیروزبر نشود، قابلیّت کشت بذر تازه را پیدا نخواهد کرد:
خاکم و زیروزبرم میکنی،
درخور بذری دگرم میکنی!
وی خدا را رفوگر پارگیهای بندگان میشناسد و آنان را دعوت میکند تا اگر میخواهند، از پرویزنینگی رهایی یابند، نیشهای سوزن او را به شیرینی نوش جان کنند و بدانند که هنر گنجی است که مار رنج را به نگاهبانی اصالت آن گماردهاند:
این رفوگر سوزنی دارد بلا،
گر ویار نیش داری، الصّلا!
23/3/1374
بهمن الهی