چون که رخ بر سنگ سود آن پارهسنگ
آسیا، چرخی زد و گم شد، درنگ!
گردش چرخ جهان، آغاز شد!
بند از پای طبیعت باز شد!
روشنی رُست از میان آن دو سنگ.
آتش، آتش زد در آن زندان تنگ.
سرخ و آبی، پیچک خون، زد به اوج.
ریخت دریا در بلندِ سبز موج!
خاک را افتادگی از یاد رفت.
بود اگر خاکستری، بر باد رفت.
یا ز آهِ باد یا از اشک آب،
آسیا را بود دل در پیچ و تاب!
* * *
باری از آمیزش سرد دو سنگ،
با شتاب، اینسان، گریزان شد درنگ.
گر در آمیزی تو با من چون شود!؟
چرخ گردون نیز، دیگرگون شود!