کوه به اسطورهی آبی میاندیشد.
امّا چشمهای من حقیقت زرین آفتاب را باور كردهاند.
روز، اقیانوسی از زلال روشنايی است
و من نهنگی سرگردان.
امشب که اندیشهي کوه به تاریکی ميگراید،
من، چشمهای خویش را به تماشای خیال آفتاب خواهم برد.
تاریکی از اندرون من کوچ کرده است.
نگاه من کیمیاست.
چه درخشان است زرین نگریستن!
من از خورشید کیمیاگری آموختهام.
به هرچه در مينگرم زرین است.
حتّی، گیسوان شبآلود تو، در نگاه من، شعاعهای روزآگیناند.
آیا دوست نداری کیمیاگری را از شاگرد خورشید بیاموزی؟
زرین نگریستن را به چشمهای تو خواهم آموخت.
چگونه بیاذن تو با شب بیعت كردهاند؟
بیا تا من و تو و خورشید، جهانیان را
به زرین نگریستن فراخوانیم.
1367/5/2