نقش قالیچهی سلیمانیم
همه بر باد حکم ميرانیم.
هر نفس ميلهای و از قفسی است
که تو و من در آن به زندانیم.
زندگانی است آفرینش مرگ؛
گور را گاهواره ميدانیم!
عشق از آنگونه چشم ميبندد
که ز خود کین خویش بستانیم!
اینهمه های و هوی و جنگ و گریز؛
آخر کار در شبستانیم.
تیغ اندر نیام و سم در برف،
راستی را که مرد ميدانیم!
اینهمه کوس رعد و خنجر برق؛
عاقبت چند قطره بارانیم!
عشق ما را به هم تواند دوخت؛
قفس یک هزاردستانیم.
مرگ ما بیصداست چونان برف؛
هر دو پژواک یک زمستانیم!