نقش قالیچهی سلیمانیم
همه بر باد حکم ميرانیم.
هر نفس ميلهای و از قفسی است
که تو و من در آن به زندانیم.
زندگانی است آفرینش مرگ؛
گور را گاهواره ميدانیم!
عشق از آنگونه چشم ميبندد
که ز خود کین خویش بستانیم!
اینهمه های و هوی و جنگ و گریز؛
آخر کار در شبستانیم.
تیغ اندر نیام و سم در برف،
راستی را که مرد ميدانیم!
اینهمه کوس رعد و خنجر برق؛
عاقبت چند قطره بارانیم!
عشق ما را به هم تواند دوخت؛
قفس یک هزاردستانیم.
مرگ ما بیصداست چونان برف؛
هر دو پژواک یک زمستانیم!
شعری که خواندید، غزل «پژواک یک زمستانیم» سروده قدمعلی سرامی است. برای خواندن غزلهای دیگری از دکتر قدمعلی سرامی کلیک کنید.