پسرم شيطان است.
خانهام را او با آتش تابستان سوخت.
ذرهبيني شد و از خورشيد،
شعلهاي وام گرفت.
خواب بوديم كه ناگاه حريق،
همهي ما را در كام گرفت.
پسرم دودآلود آمد و گفت:
ميهمان آمده است!
پس پذيرا شد آتش را،
با تكان دادن دست.
من نه او را راندم
نه هياهو بر پا كردم؛
نه رجز خواندم و نه با او دعوا كردم.
كردم آتش را خاموش و شدم خاموش.
باز هم افشردم او را در آغوش.
باز هم او كندو بود؛
باز من بودم نوش.
* * *
از خدا ميپرسم:
او چرا با پسرش شيطان چونان من رفتار نكرد؟
پسر او همه ميدانند،
خانه را نيز به آتش نكشيد.
پسر او حتّي،
ذرهبين نيز نشد؛
شعلهاي را هم از خواب كه بيدار نكرد!
راستي،
او چرا اين پسر دانا را از خود راند؟
اين گناهي سنگين بود
كه به تنديس گلين ميخنديد!؟
نه پدر بود كه در كار پسر درماند!