

واپسین حلقهی زنجیر منم
(قدمعلی سرامی: بزرگمردی که مرا با زنانگیام آشتی داد)
دکتر مهری تلخابی
تفاوتها هیچگاه برایم خوشایند نبوده است. شاید هفت سال بیشتر نداشتم که از مادرم خواستم، موهای مرا مانند برادرهایم کوتاه کند. از هفت سالگی تا بیست و دو سالگیام پیوسته با زنانگیام جنگیدم. از همان کودکی میترسیدم زن شوم یا چیزی شبیه زنها. کتکهایی که این حس به زنانگیام زده است، شدیدتر از آن است که بتوان حتی آثارش را محو کرد. در تعجبم که چگونه حتی این همه دعوا و دست به یقه شدن من با جنسیتم برای خانوادهام کاملاً طبیعی و حتی نشانهی با هوشی و سرآمدی من به حساب میآمد. از این رو باوجود اینکه خانوادهام در تک تک جزییات زندگی بچهها اعمال نظر میکردند اما در این مورد هیچ کس، زحمتی برای مداخله به خودش نمیداد. شکایت پدر و مادر و خواهر و برادرهایم از این نبود که چرا مثل پسرها رفتار میکنم بلکه از این بود که کنترل و مهار من به اندازهی ده پسر انرژی میخواست. اما هیچکس نمیدانست که این رفتارهایم، بازتابی است از خواست و فشار محیط خانوادگی و اجتماعی پیرامون. میدانستم، در دنیای مردانه هرکسی قویتر و چالاکتر باشد، بیشتر مورد تحسین واقع میشود؛ از این رو من تا بیست و دو سالگی زندگی کردم تا نشان دهم چه قدر قویتر، با استعدادتر، داناتر و باهوشتر هستم و ای عجب که این همه در آن همه سال، تنها در ذهن من میگذشت و مطمئن نیستم که دیگران نیز چنین قضاوتی در باب من داشتند! زندگی من در آن سالها بستری بود برای بروز اضطراب و تشویش؛ اضطراب حاصل از اجبار به دانستن قواعد دنیای مردانه؛ قواعد دنیایی که مردان را تربیت میکرد تا چالاکی جسم و مهارت ذهنشان را به رخ بکشند. از این رو، زندگیم در آن سالها در رقابت و مسابقه با مردان خلاصه میشد. در آن دوران، عزمم را برای مشخص کردن قلمروی شخصیام جزم کرده بودم. ورود زنانگی به صندوقچهی عاریتی ذهنم ممنوع بود. در تمام آن مدت با این قانون زندگی کردم. معلوم نبود اگر قفل این صندوقچه که در عین حال که از آن من بود، از آن من نبود، به دست استاد نمیافتاد ذهنم چه نقشههای بیرحمانه که برایم نمیکشید.
در این بیست و دو سال گاهی، با وجود آن که میدانستم از دست ذهن مردانهام، کتک خواهم خورد اما باز به فرمان غریزهی زنانگی، گهگاه با احساسات مبهم زنانهام دیدار میکردم، دیداری بس خوشایند و مبهم و کوتاه. بعد از این دیدار اغلب سرگیجه لذتبخشی داشتم. دنیای تازه و روشنی پیش چشمانم گشوده میشد. دنیایی که عین آزادی بود. دنیایی که در آن جا میتوانستم خودم باشم. از مورد توجه واقع شدن لذت ببرم. از مورد حمایت واقع شدن فرار نکنم. از برجستگیهای جسمم احساس غرور کنم. اما افسوس که این افکار مثل نسیم گذرایی بود که نمیپایید و من میماندم و حس غریب یک شکستخورده در برابر فرمانهای تمامنشدنی ذهنم. هر بار بعد از این ملاقات کوتاه، ذهنم بر روح و روانم میتاخت و زخمی و آزردهام میکرد. گاهی اوقات حتی احساس میکردم در نبرد با زنانگی، جنگجوی خوبی نیستم و به خاطر همین است که مدام از سوی ذهنم، تحقیر میشوم و کتک میخورم.
همزمان با همین فکرها بود که آشنایی با افکار روشن استاد، مثل نسیم تابستان در سرم شروع به وزیدن میکرد و من در این خلسه، با خودم فکر کردم که من برای آنکه در دنیای بیرحم و رقابتجوی مردانه، موفق شوم، نیاز ندارم که مرد باشم. اندیشههای استاد در باب زنان نوید زندگی جدید و سعادتمندانهای را میداد، زندگیای که در آن دیگر نیاز به نبرد با زنانگی نبود. میتوانستم خودم باشم و سعادتمند گردم. این اندیشه حتی رویاهایم را واقعیتر و زندهتر جلوه میداد. همچنان که بعد از آشنایی با افکار استاد از محدودیتهای زنانگی میترسیدم، در مییافتم که وقتی زن بودنم را میپذیرم، زندگیام را بیشتر دوست دارم. استاد به من یاد داد که یک زن نیز میتواند شفاف باشد، جسورانه ذهنیت خود را کنترل کند و تواناییهای ذهنی و جسمی خود را نشان دهد و… .
اول بار که استاد را دیدم بیست و دو سالم بود، دانشجوی کارشناسی ارشد بودم و ترم اول با استاد مسلم شاهنامه، درس شاهنامه داشتم. در آن سالها با صندوقچهی عاریتی و عذابآور ذهنم در کلاس استاد حاضر میشدم. سخنان استاد گاه ضربهای هولناک بر این صندوقچه وارد میکرد، گاه قفل آن و لبههایش را لمس میکرد. اما تا مدتها مقاومت کردم و در این صندوقچه را باز نکردم و نگذاشتم استاد بر محتوای پنهان و عجیب آن آگاه گردد. از استاد میترسیدم. در کلاس ایشان مثل گل خشکی در گوشهای سنگین به صندلیام میچسبیدم و با حیرت گوش میدادم. استاد در کلاس با علم خویش حکومت میکرد و من چون در خودم قدرت رقابتجویی مردانه با چنین کسی را نمیدیدم نفرت، مانند علفخودرویی از چشمانم بیرون میزد. نبوغ عجیب دکتر سرامی مرا خیلی زود به این نتیجه رساند که او موجودی به شدت متفاوت و رقابتناپذیر است. جدای از حسد و رقابتجویی، دیگر دلیلی که مرا از استاد دور میکرد این بود که میترسیدم محتویات صندوقچهام را نپسندد. اما در تمام دو سال و نیمی که در دورهی کارشناسی ارشد با استاد بودم او به گونهای رفتار میکرد که گویی محتویات این صندوقچهی عاریتی زیاد مهم نیست. روش کار استاد در ارتباط با دانشجویی که احساس میکرد، اندک قابلیتی دارد، کشف من پنهان وجودش بود. بعدها وقتی موضوع پایاننامهام را نقد فمنیستی شاهنامه انتخاب کردم و راهنمایی پایاننامهام به دلیل تخصص استاد به ایشان واگذار شد، استاد آهسته و گام به گام برای پیدا کردن معرفت عمیقی از فمنیسم، مرا به درونم برگرداند و به لطف این برگشت، دنیای نوینی را پیش رویم گستراند.
اول جلسهای که برای پایاننامهام با استاد داشتم با صبر و البته سماجت، بخشی از محتویات این صندوقچه را شناخت و با دنیای وارونهای که در این صندوقچه برای خود درست کرده بودم، آشنا شد. برایش جالب بود اما عجیب نبود. وقتی در جلسات بعدی تحلیلم را از سودابه برایش خواندم، خندید گفت من هم شعری در دفاع از سودابه دارم. آن شعر را نخوانده بودم اما آن روز از زبان استاد شنیدم و حیرت کردم از دنیای نوینی که در ذهنی مردانه ساخته شده است:
شب با خیال، دست در آغوش میکنم،
آوازهای قلب تو را گوش میکنم.
نم نم، شرنگ مار سیاه شبانه را،
با انگبین خاطرهها نوش میکنم.
دل میدهم به عشوهی فردای هر مجاز،
تا یاد بیحقیقتی دوش میکنم.
با گرم، سرد بودن، کین تازه کردن است!
نفرین به دودمان سیاووش میکنم!
سودابه گرم شور و سیاووش سرد شرم،
دعوایشان به سمع قضا گوش میکنم.
میغرّد آن که: نه، نه محال است، بشکند،
آن دست خوش که با تو در آغوش میکنم!
میشورد این که: شوکت کاووس خوارگیر!
اکنون به گل رسیدهام و بوش میکنم!
حق با زن است، زن که غریزی است کار عشق،
من شرم از آن خروش و از آن جوش میکنم.
با مرد میسرایم: «این بیخرد منم
کز چون تویی مطالبهی هوش میکنم؟»
زن آنچه خواست داشتی اما دهش نبود،
این جرم را چگونه فراموش میکنم؟
باور نمیکنی که گناه سیاوش است،
چون من تو را به کینه کفنپوش میکنم؟
سودابه را است نام که دل داد و جان نخواست،
تا باد، آفرین به تکاپوش میکنم!
ننگ است مردهریگ سیاووش شرمگین،
هر چند شرم از آن تن بیتوش میکنم!
سودابه ننگ برد و سیاووش نام، وای!
باز این منم به حکم خطا گوش میکنم!
بعد گفتند شعری دیگر در دفاع از زنان دارند که در پاسخ به فردوسی سرودهاند. شرمساریام افزون شد، آن شعر را نیز نخوانده بودم. به اشارت استاد همان شب آن شعر را پیدا کردم و خواندم.
الا رستم هفت خان سخن!
نه مردی است دشنام گفتن به زن.
زن و اژدها هر دو در خاک به؟
جهان پاک از این هر دو ناپاک به؟
نه، این بیت ناسخته آن تو نیست،
نه این زخم تیغ زبان تو نیست!
هنر را تو گوهر بسی سفتهای،
بجا گفتهای هرچه را گفتهای.
به مردی فرا رفتهای تا ستیغ،
ندانستهای ژرف زن را دریغ!
ندانی اگر شرم مادر نبود،
تو را نیز طبع سخنور نبود؟
گرفتم به بانو برآشفتهای،
زنان را چرا ناسزا گفتهای؟
لوند است سودابه، شیرین بلاست،
منیژه هوسباز و ناپارساست،
کتایون چه کم دارد از بخردی؟
کجا دیدهای با فرانک بدی؟
دِلیر است و زیبا است گردآفرید،
جهان زن چنین مرد هرگز ندید!
فرنگیس اگر تخمهی اژدهاست،
وفادار و بیکینه و باصفاست.
کسی مهربان چون سپینود نیست،
جز او تار بهرام را پود نیست.
اگر برشمارم همه نامشان،
بیآرایم آغاز و انجامشان،
تو بینی یکایک بهارند و باغ،
شبستان ایام را چلچراغ.
بخوان قصّهی بیژن خویشتن،
چه گفتی ببین با زن خویشتن؟
در آن اژدهاگون شب قیر و دود،
اگر در سرای تو بانو نبود،
چراغ و شراب از که میخواستی؟
غم خویش را با چه میکاستی؟
به کار شبستان چو درماندهای،
زنان را همه اژدها خواندهای.
همان مهربان دستگیر تو شد،
به بالا خم آورد و زیر تو شد
چرا کام وا مینهی زیر گام؟
کی از خامهورزان پسندند خام؟
ندانم که گفت؟ آنکه این یاوه گفت،
گمانم شبی نیز با زن نخفت؟
اگر هست زن این که من دیدهام،
به نامردی خویش خندیدهام.
***
الا ای خداوندگار سخن!
ببخشای گستاخی من به من!
تویی اوستاد سخن گستری،
درازست از تو زبان دری.
مرا هم زبان از تو ای سرفراز!
ببر گر به رای تو آمد دراز!
تو بالاتری از چه و چون و چند،
به چون و چرایی که کردم بخند.
زنان را ز من بیش داری تو دوست،
تو چون مینکوهی، نکوهش نکوست.
من این کور خواندم تو روشن بتاب
که نگریزد از بانگ سگ ماهتاب.
یقین دارم این شعرها از نگاه استاد، به درون انسانی خویش نه درون مردانهاش، گذشته و بعد در پی، دنیایی نو خلق شده بود. دریافتم استاد در شعرهایش انسان دیگر درون خود را آشکار کرده است نه انسانی که تحت تسلط باورهای متعارف در یک ساختار مردانه رشد کرده و بالیده است. استاد در شعرهایی از این دست از زبان بسیاری از زنان سخن گفته است و برای اینکه شاعری بتواند سرگذشت و آمال دیگری را روایت کند باید بتواند نیروی این روایت را در درون خود حس و صبورانه سالها در این باب تأمل کند. استاد در این شعرها جملات، خیالها و تصویرهایی دارد که تکاندهندهترین حسها را در میان زنان برمیانگیزد. از سوی دیگر شعرهایی از این دست در مخاطبان مرد نیز میتواند نگاهی پرسشگر معطوف به درون ایجاد کند. نگاهی بیقرار، نگران و منصف. باور من چنین است که اشعاری از این دست آدمی را به درک و فهم خویش سوق میدهد، غنی میکند و سطح فهم را ارتقا میبخشد.
بعدها که بیشتر با استاد مأنوس شدم، صندوقچهی عاریتی ذهنم را که ساختار مردانه با تمام مناسبات قدرت و ایدئولوژی و… بر من تحمیل کرده بود، گشود. هنگام باز کردن این صندوقچه با خودم فکر میکردم که آیا درد زن بودن آن قدر سهمگین و وحشتناک بوده است که من تنها میتوانستم با انکار آن، این درد را تاب آورم؟ تمام محتویات این صندوقچه انکار بود. انکار هر آن چه مربوط به زن و زنانگی است. هراس بزرگی داشتم. با خود میگفتم حال که این صندوقچه گشوده شده است، اگر محتوای انکارآمیز آن را از من بگیرند چگونه میتوانم کسب هویت کنم؟در آن سالها تمام هویتم را از همان انکار کسب کرده بودم. هراس بزرگی داشتم که سنگینتر از این تصور ناراحتکننده بود که با از دست دادن محتوای انکارآلود این صندوقچه دیگر خودم نباشم: ترس از گم شدن، سخت به درونم رخنه کرده بود و داشت به بحران هویتام تبدیل مىشد و مرا در مورد درستى تمام هستىام، زندگىام، خواست ناخودآگاه زنانگیام و خواست آگاهانهی مرد بودن به شک کردن وامىداشت. تا سی سالگی این ترس با من بود و آن را به عمیقترین شکلی حس مىکردم و البته به سختى مىتوانستم با آن مقابله کنم و حتی مىترسیدم که روزى شکست بخورم و دوباره یکی از آن صندوقچههای عاریتی را از آن خود کنم.
اما در این مدت تأثیر استاد در مقابله با ترسها انکارناپذیر است. نگاه استاد به مسایلی چون زن، جنسیت، فمنیسم، ساختار سلطهی پدرسالاری، به گونهای بود که سبب میشد نخست بر زخمهاى درونمان، زخمهای پنهانی که همه میشناختیم اما انکارش میکردیم درنگ کنیم. کار بعدی استاد، پس از شناختن و آشکار کردن زخمها و دردهای زن بودن کمک به کشف قدرت زنانگی بود و تبدیل کردن آن ضعفها به قدرتها.
وقتی به این صندوقچه نگاه میکنم، میبینم بسیاری از محتواهای آن با پیشداوریها و… آلوده شده است اما بسیاری از گریزها و انکارهایم نیز دور از واقعیت نبوده است اما افکار استاد در باب زنان به گونهای با تغییر دادن واقعیت، به واسطهی نوع نگرششان باعث میشد که واقعیت را تاب آوریم. وقتی میگفتند: «اگر انديشهی عرفاني در ايران، پذيرفته است كه پيامبر رحمةللعالمين است خود به خود چشم به چشماندازي زنانه براي بشر دوخته است. حوّا، واپسين حلقهی تكامل آفرينش از جماد به انسان است و به حكم آنكه، حلقات زنجير خلقت هر يكي از پيشين خود تمامتر و از پسين خود ناتمامترند، حوا: نماد زن و زنانگی از پيشين خود كه آدم: نماد مرد و مردانگي است اتمّ و اكمل است و نيز چون هنوز از نوع انسان، نوع ديگري پا به عرصهی جان و روان نگذاشته است، نسبت به تمامي آفريدگان برتري دارد و در حقيقت سزاوارترين و كاملترين آیينهی آفريننده است.» دلم قرص میشد.
وقتی میگفتند: «در مردانگي، غارت و كشتار، كينه و پيكار هست، امّا جامعهی بشري همواره اميدوار به تحقّق دنيایي بيتاراج، قتل، دشمني و جنگ يعني دنيایي زنانه بوده است. تمدن بشر در همهی خاستگاههايش گواه است كه مردان كه هميشه از خشونتها و برتريطلبيها رنج ميبردهاند، دم از حقوقي ميزنند كه بر آشتي و تفاهم، بخشش و ايثار، استوار است. در زن همگي حقيقت حق را، عارفاني چون ابنعربي و مولانا ديدهاند، پرستش زيبایي و در نازلترين صورت آن تجمّلگرايي و مدپرستي كه پارهاي از واقعيت جهان امروز است و بيگمان پارهاي از حقيقت فردايمان نيز خواهد بود، زنانه است. خوب كه فرهنگ روزگار را وارسي، درمييابي، همهی روندها حتّي اگر به ظاهر و دروغ، در پوستهی مهرباني پيچيدهاند. يعني آيندهی بشر، تحقّق زنانگي است. انسان امروز دقيقهياب و جزیينگر است و همين از اسباب نوآوريهاي دمافزون در همهی پارههاي فرهنگ از جمله در تكنولوژي، صنعت و ابزارسازي است. جهاني كه در آن، مهرباني، زيبایي، كمال و بهویژه توليد و تكثير، همچنان كارفرماست و خواهد بود، در كار تحقّق حوّايي ديگرگون، از همگي جهان خلقت است تا هم عالم صغير، حق را آیينگي كند و هم جهان كبير آرمان او را كه رسيدن به معشوق انتها و عاقبت است كه همان حوّا در صورت تفصيلی خويشتن است. چونين است كه دستكم به باور شماري از عارفان، زنان، بركت جهان خدايند به همانگونه كه مردان حركت آناند.» امید در دلمان میرویید.
وقتی استاد با قاطعیت میگفتند: «اصل اصول عرفان در همهی جلوههاي آن، ادراك وحدت همهی پديدارهاي متكثّر عالم است و اين شيوهی نگريستن است كه جنگ ميان اضداد را كه در واقعيّت، همواره در جريان بوده و هست، به آشتي بدل ميكند و به آدمي ميفهماند كه:
اين همه جنگ و جدل، حاصل كوتهنظري است ورنــه از روز ازل دام يكي دانــه يكــی است.
با پذيرش توحيد به معناي وحدتبخشي و دريافت يگانگي است كه بعد عارفانهی هستي انساني، آشكارا ميشود. حال بايد دريابيم كه هرچه ما را به دريافت وحدانيّت متكثّرات راهنمون ميآيد، امري عارفانه است و زن به ناگزير به گونهاي سرشتين، ادراك وحدت همهی تجلّيات هستي را ميسّر ميسازد. اگر عقل مردانه، كاشف تفاوتهاست، عشق زنانه، حاجب بل رافع و دافع آنهاست. اگر مردان، جنگ و داوري پيش ميآورند، زنان، علمداران آشتي و تفاهماند.» درمییافتم که از دریچهای دیگر علیرغم همهی تحقیرها و سرکوبها میتوان به زنانگی نگریست و بدان افتخار کرد.
وقتی میگفتند: «همهی مدينههاي فاضلهی فيلسوفان و خردمندان عالم از افلاطون تا هاكسلي، در همهی ابعاد و مناظر، خصالي زنانه، رحيم، مبادي آداب، نيك و زيبا، مطلوب و دوستداشتني دارند. چون مردان آنها را از روي الگوي ازلي درون خويش: آنيماي پنهاني كه سكاندار فّر و فرمان روان هر مردي است، نسخهبرداري كردهاند. تمدن و فرهنگ بشر مادام كه مردان فرماندار آناند، روي به زن و زنانگي به پيش خواهد رفت و لابد ميتوان انگار كرد كه اگر پس از سدهها، كار و بار جهان را زنان به دست گيرند روي به مرد و مردانگي به پيش خواهد شتافت.» افقهای دیگری پیش چشمم گشوده میشد.
برداشتهای عرفانی استاد مرا به حیرت وامیداشت. میگفتند: «حتي با تأمل در پارهاي شعرهاي منسوب به رابعهی عدويه ميتوان به اين نتيجه رسيد كه خداي او نيز ساحتي زنانه را فراياد ما ميآورد. اصلاً ميخواهم بگويم همين که عارفان مسلمان بهجاي تأكيد بر رابطهی عبد و ربي ميان انسان و خدا، بر ارتباط عاشقي و معشوقي ميانشان استوار ايستادهاند، خداي مردان عارف، جز زنانه نميتواند بود. به مصداق «تُعرفُ الاشياءُ باضدادها» ما مردان به ياري زنان، خود و بالمآل خداي خود را توانيم شناخت. اين زن است كه جمال دوست را آیينگي ميكند و به ما وا مينماياند كه براي برخورداري از حُسن بيپايان حق، بايد به جنس لطيف دل ببنديم و اصلاً براي رسيدن به بهشت حقيقت، چارهاي جز گذار كردن از پُل اين مجاز نداريم: «عشق فرض راه است هركس را. دريغا اگر عشق خالق نداري، باري عشق مخلوق مهيا كن تا قدر اين كلمات تو را حاصل آيد.»
جامي عشق زن را در تحليل نهایي عشق حق ميداند:
دلي كاو عاشق خوبان مهروست بداند يا نداند، عاشــق اوسـت.
زن، آب و آينه است در دست حق تا جمال خود را ببيند. زيبارويان جز در آب و آیينه و صافيان ديگر خود را نميتوانند ديد. آنان كه زنان را به عنوان افشرهی ميل جنسي و صرفاً ابزار ارضای ميل نفس امّاره ميبينند و آن را كوچك ميشمارند، همانانند كه زنگيوار آیينه ميشكنند. به مصداق گوش عزيز، گوشواره عزيز، آیينهی معشوقه نيز دوست داشتني است. به قول مؤلّف مجالسالعشاق:
«خداي در دو جهان دوستدار صورت خوب است به رغم كجنظران بنده باش و كار خدا كن!»
***
نگاه استاد به مسأله زن، دست قدرتمندی شد که به مرور زمان محتواهای عاریتی آن صندوقچه را بیرون ریخت. دریافتم بهترین شیوه در برخورد با مسایل دشواری از این دست نبرد، انکار و دشمنی نیست بلکه یافتن شیوهی سلوک خردمندانهای است که علیرغم دیدن و پذیرفتن واقعیتها، به دور از هر گونه تسلط افکار پیشفرضی به حقیقتها هم بتوان اندیشید و برای گذر از واقعیتهای تلخ و گزنده به حقیقتهای پایدار، باید فهمیدهتر، مستقلتر، بىطرفتر، بامحبتتر، انساندوستتر، با مسئولیتتر و اخلاقىتر بود.
آشنایی با اندیشههای استاد، زندگیام را عوض کرد. گاهی بعد از خواندن اثری از ایشان احساس میکردم افکار آزاردهندهام مثل چرک خشکی از تنم جدا میشود. در این مدت به مدد فکر روشن و پختهی ایشان، دیگر بار با سماجت محتوای این صندوقچه را فراهم کردم. اوایل کار به زحمت و تقریباً سینهخیز این کار را انجام میدادم اما بعدها بلند شدم گرد و خاک لباسهایم را تکاندم و به راه افتادم.
یاد روزهایی میافتم که ذهن و روحم اسلحه به دست روبروی هم بودند، بارها همدیگر را به قصد کشت زخمی کرده بودند اما الان پس از این دگردیسی، فکر استاد، این دو را کنار هم نشانده و قلمی به دست ذهن و روحم سپرده است که با آن حتی اگر نتوانم واقعیتها را تهدید کنم میتوانم حقیقتهای روشنی ترسیم کنم.
***
در آستانهی سی و هفت سالگی، روی درگاهی پنجره مینشینم و دنیای بیرون را نگاه میکنم. نه سایهای است و نه درختی. اما ناگزیرم که این شعر استاد را برای از دست ندادن امید و انگیزهام بار دیگر با خودم نجوا کنم:
واپسین حلقهی زنجیر، زن است.
ساعت از صدای هیچ زنگی نمیترسد
و عشق، با سوت هیچ پاسبانی نمیایستد.
پایمال آفتاب در خیابان
و سنگسار چراغ در کوچه،
برق چشمهای ما را خاموش نخواهد کرد.
من
که با تکهای از آسمان در دست،
میرسم
و تو که با گل یاسی بر سینه،
در را میگشایی.
شب، در قوروق سگها است.
با این همه تاکهای ما،
در تاریکی نیز،
رو به انگور،
میخزند.
آری باید با استاد همنوا شد: تا زن هست، زندگی هست. حتّی توفان نمیتواند برگهای درختان را از خورشیدخواری و پروردن سبزینه باز دارد.
آنچه خواندید مقاله «واپسین حلقهی زنجیر منم (قدمعلی سرامی: بزرگمردی که مرا با زنانگیام آشتی داد)» به قلم دکتر مهری تلخابی بود. برای خواندن دیگر مقالات پیرامون زندگی و آثار دکتر قدمعلی سرامی، کلیک کنید.
کوتاه دربارهی قدمعلی سرامی
قدمعلی سرامی استاد دانشگاه، نویسنده، شاعر و پژوهشگر ایرانی در حوزهی زبان و ادبیات فارسی است. او در ۸ بهمن ۱۳۲۲ در شهر رامهرمز به دنیا آمد و دکتری خود را در ادبیات پارسی در سال ۱۳۶۵ خورشیدی دریافت کرد. تاکنون از او دهها کتاب در زمینههای مختلف پژوهشی، شعر، کودک و نوجوان منتشر شده است. بیشتر بدانید!