یکی پهلوان است گردون پیر،
که کس پشت او را نیارد به زیر
کمند است او را مدار سپهر؛
سر گرز او آتشآگین مهر
کمانش هلال است و اختر خدنگ
سپر باشد از آسمانش به چنگ
یکی باره از روز و شب زیر ران
بر آن تازیان از کران تا کران
* * *
شنیدم که از بازی روزگار،
بر پور زال آمد اسفندیار
بدو گفت: تا دست بر بسته، خوار
شتاب آورد تا در شهریار
بر افروخت از خشم مرد دِلیر،
بر او بانگ زد گفت کای نره شیر
«که گفتت برو دست رستم ببند؟!
نبندد مرا دست، چرخ بلند!
اگر چرخ گوید مرا کاین نیوش
به گرز گرانش بمالم دو گوش!»
* * *
چنین بود تا گردش روزگار،
جهان پهلوان را چنان کرد خوار،
کز آن خوارمایه برادر: شغاد،
شد آن آتش زابلستان به باد!
همین پهلوان جهان: چرخ مست
به دستان دو دست تهمتن ببست
شغاد سبکسر، نه چرخ بلند
به خواری در آن چاهسارش فکند
همان به که پای اندر آرم به بند
نپیچم سر از آسمانی کمند
گر این گرد و این گرز و این بارگی است
همه چارهی کار بیچارگی است.