توان سود تارک بر آن مشت خاک،
که روزی درآمیخت با خون پاک.
اگر رنگ و بویی ندارد ز خون،
به سر بایدش ریخت بی چند و چون.
گر این گوی در خون شناور کنیم،
از آن به که این خاک بر سر کنیم.
سیاووش با خون در این باغ کشت،
درختی که شور است وی را سرشت.
فرو ریز از خون به بیخ وی آب،
اگر چشم داری ز برگش خضاب.
در این بوم اگر نیز سبزی بهجاست،
هم از خون سرخ سیاووشهاست.
* * *
زمین جنبش و گرمی از یاد برد،
در این آب و خاک، آتش و باد مرد.
نه ایرج بهجا ماند نه سلم و تور،
نه گلگون شیرین، نه گلگون شور.
شغاد سبکسر، نه چرخ بلند،
فروبست دست تهمتن به بند.
از اندیشهی خونم اندیشه نیست،
که جز خون اندیشه با ریشه نیست.
نه شوری است تا رخش را زین کنیم،
نه تلخی است تا کام شیرین کنیم!