شب در آمد نعره بر لب از سکوت،
خرمگس شد صید دام عنکبوت.
دامخوار افتاد این نخجیر هار،
باز هم صیّاد شد صید شکار.
صبح شد صیّاد جَست از کام صید،
نو به نو گسترد، یکسر دام صید.
بیگمان صیّادمان دیوانهای است،
آسمان را دامگستر دانهای است!
میکشد بر لوحهی سیمین خویش،
کودکی خطّی پریش اندر پریش.
بیگمانم من که فردا صبح زود،
نقش خام خامه را خواهد زدود.
باز چون شب میرسد از گرد راه،
لوح خود را میکند کودک سیاه.
میگذارد هم بر این سان روزگار،
تا کی افتد در خور آموزگار!
* * *
روزها رفتند و شبها میرسند،
تا تو را کی خط من افتد پسند.
گر پسندت نیست مشق امشبم،
باز فردا کن برون از مکتبم.
نیست اندر کار من دوز و کلک،
این من و این پای، آن چوب، آن فلک.
هم به دست و خامهام خامی بهجاست،
خارش پایم گواه مدّعاست.
باز هم بر خاک میخوابانیم،
باز گل از پای میرویانیم