

مستِ دیدار
دکتر هادی حاتمی
به جرعهی تو سرم مست گشت نوشت باد خود از کدام خم است این که در سبو داری
بیگمان مستی دیدار کسانی که خود عین آتشاند و آتشافروز بیشهی اندیشه و خانهی دل مشتاقان، مستی دیرپا و گیرایی است. دیدار مولانای بلخی با شمس تبریزی خود از این گونه است؛ چنانکه گفتهاند این دیدار مولانا را از قید و بند خود و دنیای اطرافش رهاند. هنگامی که مولانا از خلوت با شمس بیرون آمد، دیگر مولانای قبلی نبود. آن عالم دینی دیگر سرِ آن نداشت تا شاگردانی به دور خود جمع کند و به تدریس بپردازد. آن مولانای دفترباره، مولانایی بود رئوفتر، مهربانتر و عاشقتر. مولانایی که تا آخر عمر از مستی عشق شمس به هوش نیامد و در تأثیر این دیدار و لذت همنشینی با آن یار چنین سرود:
همه را بیازمودم، ز تو خوشترم نیامد چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنبها گشادم، ز هزار خم چشیدم چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد1
البته شاید نتوان مثل و مانندی برای این دیدار و تأثیری که در عالم نهاد یافت اما در عالم استاد و شاگردی کم نیستند چنین اثرگذاریهایی که مس وجود خامان راه را به زر مبدل میسازد. شاگردانی که در به روی غیر بسته و در محضر درس استاد نشسته و استاد با سخنانی به پرویزن معرفتبیخته، شراب آتشین در ساغر دلشان ریخته؛ گاهی به نگاهی چنان از ایشان دل ربوده که گویی اصلاً دلی در میانه نبوده. به راستی معلمان بزرگی که دانش و بینش را یکجا جمع آوردهاند، چنین میکنند.
استاد دکتر غلامحسین یوسفی در کتاب «برگهایی در آغوش باد» و در مطلبی به عنوان «یادی از معلمی بزرگوار»2 از معلم دوران دبستانش، شادروان محمد اشرفزاده، یاد میکند که عمری در کمال درستی، تقوی، قناعت و بیادعایی در راه اشاعهی فرهنگ تلاش کرده است. ایشان خاطرهای نقل میکند از زمانی که در سال چهارم دبستان باید برای گرفتن جایزه به دبیرستان فردوسی مشهد میرفته اما اندام کوچک، راه دور، بارش برف و باران و گلآلود بودن کوچه پس کوچهها مانع از رفتن او بوده تا این که جناب اشرفزاده، معلم ریاضی و مدیر مدرسه، او را چونان فرزند خویش بر دوش نشانده و از کوچههای پر گلولای به محل جشن دانشآموزان برتر رسانده. بیگمان این بزرگواری معلم چنان تأثیری بر روح و روان استاد یوسفی نهاده که پس از سالیان دراز که از این واقعه یاد میکند، میتوان در کلامش بزرگی روح معلم آزادهاش و اثر ژرف رفتارش را دید.
غرض نگارنده از بیان این مقدمات آن است تا با قلم الکن خود به شرح دیداری بپردازد که در آن جوانی بیست و چهار ساله بخت یاریش کرد تا به محضر استادی فرهیخته برسد و دل و جان در چشمهی زلال معرفت و عشق آن بزرگوار بشوید و گل کمال و جمالش را ببوید. استادی که با مهربانی آن جوان را بر دوش اندیشهی والای خود نشاند و گرد عالم معنی چرخاند.
این دیدار بر میگردد به زمانی که بنده، نگارندهی این سطور، سال هفتاد و دو در مقطع کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آزاد اراک پذیرفته شدم. به یاد دارم یکی از روزهای جمعهی بهمن ماه هفتاد و دو بود که بنده و سه تن از دوستان همکلاسی برای شرکت در اولین جلسهی درس نظم یک (شاهنامه) با وجود بارش برف از ملایر راهی اراک شدیم. جالب بود که یکی از دوستان میخواست از رفتن منصرفمان کند اما من اصرار داشتم که حتماً برویم و بعدها به این نکته پی بردم که «آن کشنده میکشد، من چون کنم؟»
به کلاس رسیدیم، نشستیم و چشم به راه آمدن استاد درس شاهنامه بودیم. مردی از در وارد شد. خود را قدمعلی سرامی معرفی کرد. به یاد نمیآورم که بر صندلی نشست یا نه اما خوب به یاد دارم که آن روز کتابی در بغل گرفته بود، و میگفت و قدم میزد. از شاهنامه و سرایندهی بزرگش فردوسی میگفت و من محو او شده بودم. کتابِ بغل گرفتهاش نامی زیبا و بدیع داشت «از رنگ گل تا رنج خار» به گونهای آن را بغل کرده بود که گمان میکردی بچهی عزیزش را در آغوش گرفته و مگر جز این بود. این کتاب چنان که خود ایشان بعدها گفت ثمرهی سالیان دراز از سیر و ژرفنگری در شاهنامه، نامهی بزرگ فرهنگ ایران، بود.
هنوز یادداشتهای آن روز را دارم، یادداشتهایی از این دست که «فردوسی زندگیش را شعر کرد و شعرش را زندگی» برای من این سخن تازگی داشت. او از پیامهای شاهنامه برایمان گفت. چقدر عجیب! پیام بزرگ شاهنامه شادی بود و من تا آن زمان نمیدانستم. در یادداشتهایم نوشتهام که استاد «شاد نبودن را کفران نعمت» میدانست. نخستین بار از دهان او شنیدم که فرهنگ ایران بر چهار پایهی شادی، آبادی، آزادی و رادی بنیاد نهاده شده. او چنان مرا به اعماق شاهنامه و فرهنگ ایران برد که از آن زمان تاکنون یکی از علایق من غور در این دریای ژرف است.
سخنان او مثل عسل بود، کامم را شیرین میکرد. به وجد آمده بودم، احساس میکردم که در حال فربه شدن هستم. آنچه مرا مسحور آن مرد بزرگ میکرد سوای سخنان شیرین و شگفتانگیزش، وضعیت جسمی او بود؛ مردی با یک دهم بینایی؛ اما گمان میکردی که او به جای دو چشم بیسو، هزار چشم پرفروغ دارد. مردی که به من و همکلاسیهایم درس امید داد. او شاعر هم بود شعری برایمان خواند با عنوان «حماسهی شبتاب»؛ این شعر در شب تیرهی خاطر من فروغی جاودانه تافت. «شبتابِ روشنکارِ» شعرِ او چونان خود او با سیاهیهای ناامیدی پیکار میکرد و چشم دلش پر از نور امید بود. به راستی این شعر آیینهی زندگی خود او بود. «حماسهی شبتاب» او هر چند به خردی چون شبتاب است اما در بزرگی شاهنامه را مانند است و دریغم میآید که این حماسهی پرشکوه را با هم نخوانیم:
گردنم چون ماه هرگز نیست،
زیر بار منّت خورشید.
گرچه میدانم،
با چراغ کوچک من، شب نمیمیرد،
تیرگی پایان نمیگیرد،
روشن از گهواره تا گورم.
هرچه هستم نطفهی نورم.
این منم شبتابِ روشنکار!
بیگمان هر شب که خوابش میبرد خورشید
دیدهای چشم مرا بیدار
چشم دل را داشت باید روشن از امید.
آفتاب با هزاران نیزهی زر، باز،
از سیاه شب گریزان است.
من سرافرازم که میمانم در این تاریکِ جانآزار
با سیاهی میکنم پیکار
من که شبتابم ندارم هیچ از شب باک
کاشکی میماندی ای خورشید و میدادیم
هر دو با هم سینه و پهلوی او را چاک 3
انگار او زندگی و شعرهایش را از شاهنامه الهام گرفته بود. برایمان گفت و من یادداشت کردم که «فردوسی بیانیهی سلطهی تقدیر و بخشش بر زندگی انسان را مطرح میکند اما به کوشش هم دعوت میکند.» استاد شاهنامهی کلاس ما خود مجسمهی تمام عیار این بیانیهی فردوسی بود. تقدیر قسمت اعظم بیناییش را ستانده بود اما او لحظهای از جنبش و کوشش بازنمانده بود. او زندگی را جنبش میدانست. این نکته را بعدها در شعر «لالایی» او یافتم. عجیب اینکه شعر لالایی او برای خوابیدن نیست هر چقدر این شعر را میخوانی به جای آن که بخوابی، بیدارتر میشوی:
سوزنم شعاع خورشيــد و نخم رشتهی بارون.
با حــريـر صبح روشن ميدوزم پيرهن الوون،
واســــه تو: بچهی نادون.
لالالالا، لالالالا، لالالالا.
پيشونيت آيینهی نقرهس، دو تا چشمات دو تا شئمدون.
حـالا شَئــــما رو خاموش كن، بسه مهتــابِ تو ايوون!
قد و بـــالاي تو رو قربون.
لالالالا، لالالالا، لالالالا.
اي لبات برق و گيسات اَبر و چشات نم نم بارون!
تا نخوابي تو، بيدارم، تا سپيده تا خروسـخون،
ميخـونم از دل و از جون.
لالالالا، لالالالا، لالالالا.
اي تـــو خواباي منو، مثل گيسات كرده پريشون،
من خدا رو میبينم، تو چش تو، بچّهيِ شيطون.
پشت پلكات اونــه پنهون.
لالالالا، لالالالا، لالالالا.
زندگي جنبشه، حتــي خوابيدن مشكله بياون.
تو با گريهت ميگي: گهوارهمو آهسته بجنبون!
منو اين جوری بـــخوابون.
لالالالا، لالالالا، لالالالا.4
استاد شاهنامهی ما، جهان شاهنامه را – که فزونی «رنج خار بر رنگ گل» در آن آشکار است- در جملاتی فشرده میکرد. یادداشتهای آن روز را که مرور میکنم چشمم به این جمله میافتد: «ما در این جهان چون از رنج خار در امان نیستیم، باید قدر رنگ گل را بدانیم.» انگار او در همان دیدار نخستین ما را بر قالیچهی سلیمان سوار کرد و در آسمان بیانتهای شاهنامه به سیر و سفر برد. آن روز استاد در کلاس قدم میزد و از شاهنامه میگفت چنانکه بعد از پایان یک ساعت و نیم که بسیار زود گذشت، گمان میکردم که چند جلد کتاب خواندهام.
او جهانی بود در جسمی نحیف اما پرتوان. با این همه اما فروتنی و مهربانی او جلوهی دیگر از شخصیت نافذش بود که من در همان دیدار اول دریافتم. او خود را در میانه نمیدید چونان مولانا -که بسیار از او تأثیر پذیرفته- نیستی و درویشی را فرایاد میآورد، در شرح حال خویش برایمان گفت:
با تو گویم حالت درویش را مردمک هرگز نبیند خویش را
بعدها دانستم که مهربانی او نسبت به دانشجویان چنان است که آنان را چون فرزندان خود میداند و در رفتار او این مهم آشکارا دیده میشد که مذهب او محبّت و عاشقی است:
در خرمن کائنات کردیم نگاه یک دانه محبّت است و باقی همه کاه5
در کنار این اوصاف آن چه بنده در طول سالیان دراز از استاد سرامی دیدهام: همّت والا، تسلط بر کلام، ذهن نقّاد و تیزبین، عاشق به فرهنگ و ادب ایران، شیرینسخنی، بدیههگویی، دلسوزی برای دانشجویان، خوشرویی، هوش و حافظهی برتر ایشان بوده است.
اما در اولین دیدار برای من از همه شیرینتر، گیراتر و اثرگذارتر دو بیتی بود که ایشان از زبان عناصر اربعه برایمان خواند. لذتی که این دو بیت و البته مقدماتش برای من فراهم آورد، نگفتنی است. هنوز مستیاش را در سر دارم چنان که در کلاسهای درس برای دانشآموزان و دانشجویانم خاطرهاش را بازگو میکنم و آن ابیات را میخوانم. استاد ابتدا با بیان این که آفرینش به باور قدما از چهار عنصر آب، خاک، باد و آتش شکل گرفته البته با دخالت آباء سبعه، به ما گفت که این هر چهار، عناصرِ تشکیلدهندهی جماد، نبات و حیوان است و ما انسانها که در جرگهی حیواناتیم این هر چهار را در خود داریم و هر کدام از این چهار عنصر برای ما و چگونه زیستنمان پیامهایی دارند و من (استاد) این پیامها را در چهار مصراع گنجاندهام:
آب نجوا کرد: صاف و ساده باید زیست
باد هم آواز داد: آزاده باید زیست
آتش از معراج کردن نعره گلگون کرد
خاک هم خاموش خواند: افتاده باید زیست6
چقدر زیبا! پیام سترگ چگونه زیستن در چهار جمله: صاف و ساده چون آب، آزاده چون باد، سرکش چون آتش، افتاده چون خاک باشیم.
در ازل داده است ما را ساقی لعل لبت جرعهی جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
اکنون بیست و یک سال از آن دیدار و سرِ کلاسِ درسِ شاهنامه نشستن میگذرد و من افتخار شاگردی استاد دکتر قدمعلی سرامی را در کارنامهی زندگی علمیام دارم اما اگر همان یک دیدار نخستین اتفاق افتاده بود، کافی بود تا بنده برای همیشه کمترین شاگرد و رهین منّت او بمانم و همچنان مست شراب سخن و حیران آتش وادی طور آن بزرگوار باشم. حال که پس از سالها از آن دیدار و آن سخنان یاد میکنم، با خود میگویم که او شگفت مردی است که از ظلمات – که کم بیناییاش بود- برای دانشجویان خود آب زندگانی ارمغان آورد و مگر جز این است. بنده بر آنم که کار او مصداق این بیت از «گلشن راز» است:
سیاهی گر بدانی نور ذات است به تاریکی درون آب حیات است7
چنان که خود استاد در ترانهای این نکته را به زیبایی ترنّم کرده است:
زِ سیاهی شب، ترانه به لب گذر کن،
به سپیدهدمان، به شهر سحر سفر کن.
چه هراسی اگر خروس سحر نخواند،
تو بخوان و بدان که ظلمت شب نماند.
(منم آن مردی که یک شب، به سیاهیها سفر کرد.
ولی آب زندگانی، زِ سفر او با خود آورد.)…
(به دو چشمت، هم از آن دم که فکندی به من نگاهی،
دگر از شب نگریزم که منم عاشق سیاهی.) …
نه ماه و خورشید و ستاره، نه کهکشانم روشنی داد،
از آن دو چشمان سیاهت، نگاه گرمی بر من افتاد.8
در پایان با اذعان به اینکه پایان سخن پایان من است و بزرگواری و مهربانی استاد سرامی پایانی ندارد، از دادار مهربان خواستارم که با تندرستی و شادکامی «دیر زیاد آن بزرگوار خداوند» و باز هم از شعر استاد مدد میگیرم تا حرف پایانی دل خود را – که فشردهی آموختههای بنده از استاد است- بگویم:
عشق است اگر حقیقتی هست باقی بهجز استعارهای نیست9
پینوشتها
- مولوی، جلالالدین محمد، 1363، کلیات شمس تبریزی، به اهتمام بدیعالزمان فروزانفر، تهران: امیرکبیر، چاپ سوم، جلد دوم، ص 131.
2- یوسفی، غلامحسین، 1378، برگهایی در آغوش باد، تهران، سخن، چاپ سوم، جلد دوم، صص 821-826.
۳- سرامی، قدمعلی، 1374، از دو نقطه تا همه چیز، تهران، مشیانه، چاپ اول، ص42.
4- ــــــ ، ــــ ، 1385، پنج مقاله دربارهی ادبیات کودک، تهران: ترفند، چاپ دوم، ص5.
5-دهخدا، علی اکبر، 1374، امثال و حکم، تهران: امیرکبیر، چاپ هشتم، جلد دوم، ص 786.
6- سرامی، قدمعلی، 1374، ص 213.
7- لاهیجی، شمسالدین، 1371، مفاتیح الاعجاز فی شرح گلشن راز، به اهتمام برزگر خالقی و کرباسی، تهران: زوار، چاپ اول، ص 84.
8- نقل از صفحهی فیسبوک استاد سرامی:
(https://www.facebook.com/GhadamAli.Sarami/posts/689549674413581 )
9- سرامی، قدمعلی، 1374، ص 112.