یک شب از دندان تا داس،
خوابی میبیند مرداس.
خوابی سر تا پا تشویش،
خوابی پا تا سر وسواس:
* * *
از هر مژه دندانی رُست،
شد کشت تماشا را داس.
گفتی او را هر پلک است،
تیغستانی از الماس!
شد بیدار و هراسان گفت:
«بر خون گردان است این آس!»
با رای نیایش برخاست،
پوشید کفن از کرباس.
از کاخ به در شد شبگیر،
با پای سپاس اندر پاس.
غافل که چه در سر دارند،
جفتی رند خدانشناس.
ناگاه فرو شد در چاه،
موری لغزید اندر طاس.
رست آبسوار از بنبست،
شد پوچ، تهی از آماس!
* * *
نرّاد ازل استاد است،
با دست تو میریزد تاس!
گردون شب و روزاندیش است،
نشناسد ناس از نسناس.
با زرد و سپیدش کار است،
یوسف چه کند این نخّاس؟
الهام رها شد در وحی:
قل اعوذ برب الناس!
ملک الناس،
اله الناس!
من،
شرّ الوسواس الخناس!
الذی یوسوس فی صدور الناس،
من الجَنه و النّاس!