غبار آه را با زلال اشک، از دل میشویی.
نعش دریا را بر ساحل باز میجویی!
مرغان توفان در چشمهای تو،
تخم گذاشتهاند.
چرا که چرخ بر مراد تو نیست.
نمیدانی که گشاد کار جهان جز در گشاد کار تو نیست.
باور نمیکنم که هیچ ابری، افلاک را عاشقانه دوست بدارد
و این همه بی باک، بر خاک، ببارد.
تو زمین و زمینیان را رها کرده بودی،
تو چشمهای خویش را به روی عشق واکرده بودی،
تو گوشه گوشهی باغ درون را،
تماشا کرده بودی.
تو با من دست دادی و پیمان کردی.
که چونان گل، عمر خویش را وقف خندیدن کنی.
چه شد که به یکبار، سنگریزههای بلورین،
گریستی؟
آبگینهی دلم را شکستی؟
نکند میناخورده مستی؟
چه آسان میشکنی عهدی را
که به دشواری با من بستی!
هرگز برای عشق چونین توفان به پا نکردهای.
لالهای که داغدار، از خاک سر بر کرده است،
شیریني سوگواری گلگون خویش را،
با…
هیچ جشنی
برابر نمیتواند نهاد!
اکنون که یوسف عزیز مصر است،
زلیخا را اندوه پیری و کوری نمیبرازد.
در را به روی عشق باز کنیم،
شبی خوش است،
بدین قصهاش دراز کنیم.
به جنین مهربانی که در بطن خاکستری شعور تو،
پیچ و تاب را،
در جستجوی بهانههاست،
بیاندیش!
تو را بی درد،
بی اشک،
بی فریاد،
بی خونریزی،
نمیتوان زاد!
فرزندی عزیزتر از عشق!
عشقی عزیزتر از این که
یوسف را به کلافی خریدهای!
یوسفی که در راه رسیدن به تو،
از چاه و زندان گذشته است
و با تو،
بر تخت سلطنت نشسته است!
من که تیلهی خویش را با قبیلهی خورشید:
زمین،
سیارههای دیگر،
و ماههایشان
عوض نمیکنم.
من همهی ستارگان جهان را،
به رشتهی گیسوی تو کشیدهام.
تا صلهی یکی از شعرهایی را که با نای خویش،
در من نواختهای،
گلوبندی به تو ارزانی کرده باشم.
به خدا سوگند!
اگر لختی زلالتر از این در من نگریسته بودی.
چندین غبارآلود، نگریسته بودی.
آه را با اشک نمیتوان شست،
اگرچه جوهر هفت دریاست.
من آه را ،
با حریق دل،
به خاکستر نشاندهام
و خاکستر را،
در چشم روزگار،
پاشیدهام.
من خویشتن را درعشق بستهام.
چگونه معمّای هستی را نمیتوانم گشود؟
* * *
روز پایان شهریور است،
بر بالین تابستان،
نشستهایم….
گوش کنیم…. تا چه میگوید:
– انگار او را سر وصیّت کردن است-
«سکهای یگانه، شما را میراث من است،
دو روی آ ن،
گرما و پختگی…
دو جهان را با آن میتوان خرید،
سکهی عشق را میگویم.»
* * *
فردا…
که شهریور،
دیده بر هم خواهد نهاد،
ما،
چشم،
به دیدار مهر،
خواهیم گشاد!
1367/6/31