سعدی، بنی آدم را از یک گوهر و اعضای یک پیکر دیده بود امّا امروز-دریغناک – میبینم که چنین نیست. روزگار عضوهایی را به درد آورده است بی که اندامهای دیگر را قراری نماند.
سراسر خاکیان را من ز یک گوهر نمیبینم،
اگر زین پیشتر میدیدهام، دیگر نمیبینم.
جهان در خواب و ما از درد بیدار، ای بنی آدم!
شما را سر به سر اعضای یک پیکر نمیبینم!
چنان در کینه کوچیدید و روی از مهر پیچیدید
که از مهر آسمان را هم به سر، افسر نمیبینم!
سیاهی از تبار روشنایی نیست، آری نیست!
اگر روزی سیاه افتاد، از اختر نمیبینم.
چه خوش بر آب نقش انداختی! بستی گره با باد!
تو را هیچ ای حباب پوچ، افسونگر نمیبینم!
من و با ظلمت شب آشتی کردن، محال است این!
خروسم، جز شکوه خسرو خاور نمیبینم.
چو شیرین است ساقی، زهر را هم میتوان نوشید،
شرابی باری از این تلخ، شیرینتر نمیبینم!
خدایا! آدمیزاد اژدهای گنج شد دیری است!
عصا کن اژدهایم را! به من بنگر! نمیبینم!
شعری که خواندید، غزل «عصا کن اژدهایم را به من بنگر! نمیبینم!» سروده قدمعلی سرامی است. برای خواندن غزلهای دیگری از دکتر قدمعلی سرامی کلیک کنید.
کوتاه دربارهی قدمعلی سرامی
قدمعلی سرامی استاد دانشگاه، نویسنده، شاعر و پژوهشگر ایرانی در حوزهی زبان و ادبیات فارسی است. او در ۸ بهمن ۱۳۲۲ در شهر رامهرمز به دنیا آمد و دکتری خود را در ادبیات پارسی در سال ۱۳۶۵ خورشیدی دریافت کرد. تاکنون از او دهها کتاب در زمینههای مختلف پژوهشی، شعر، کودک و نوجوان منتشر شده است. !بیشتر بدانید!