گفتم، شبی به دختر کولی:
«ای عاشق طبیعت بیدار!
ما را،
از سرنوشت خویش:
ـ این کال جاودانهي تشویش ـ
یاران نمیکنند خبردار!؟»
* * *
لختی، فرو نشاند تبم را؛
با آن نگاه سرد.
آنگاه،
دست مرا گرفت و…
به خطها، نگاه کرد.
گفت: «این شیارها را ميبینی؟
اینجاست سرنوشت، هم اینجا است.
در عمق دستهای تو، پیدا است.»
* * *
ای کوچی!
ای طبیعت بیدار و بیقرار!
هرگز فریب را به فسون تو راه نیست.
آموختم من از تو که خطّاط سرنوشت،
بر آسمان، ستاره و خورشید و ماه نیست.
* * *
فردای ما کجاست؟
در دستهای ماست.
* * *
در مشتهای ما و سر انگشتهای ما است.
از یأس تا امید،
قفلاند مشتها و سرانگشتها، کلید.