

مام وطن و قصهی هجران آدمی
(بازخوانی شعر مادرانهای از دکتر قدمعلی سرامی)
وحید ضیائی
آنچه میخوانید مقاله «مام وطن و قصهی هجران آدمی» به قلم وحید ضیایی پیرامون شعر مادرانهای از دکتر قدمعلی سرامی است. برای خواندن این شعر کلیک کنید.
چهار بند ماندگار حماسهی زبانِ مهر نشانِ دکتر قدمعلی سرامی در میان شاهکارهای اندکی که با موضوع «مادر» در ادبیات فارسی پدید آمدهاند، نمونهایست شگرف و عمیق و نغز از لحاظ زبان و ساختار و شعریت. اگر چه سخنپرداز بزرگ قاجاری ایرج شیرین سخن با شعر «گویند مرا چو زاد مادر… »، شهریار ملک تبریز با «ای وای مادرم … »، فریدون لحظههای بهار با «تاج از فرق فلک برداشتن … »، و اندک بسیاری دیگر در باب مادر و مادرانهها سرایشهایی داشتهاند اما این موتیف جهانی – به نظرم – کمتر از آنچه شایسته است در ادبیات این سرزمین آفریدهها داشته است. بهطوریکه ادبیات فولکلور و بومی مناطق مختلف ایران، اگر چه از زبان کودک دیروز و امروز، وصف مادرانههایی اندک شمار دارد، اما لبریز از آواز لای لای مادرانههایی ست که شاهکارهای زبان مبدا هستند. چون لالاییهای ترکی و کردی ….
این را گفتم تا اولاً لزوم پرداختن به چنین موضوعی را که بند بند وجود هر آدمی وابستهی آن بوده است، اشارهای داشته باشم، هم با یادآوری اشعار آفریده شده، ذهن شمای مخاطب را آمادهی شنیدن شاهکاری بیبدیل گردانم:
حماسه، زبان مهرورزی به آن گونه که میپنداریم نیست. حماسه، با گرز و شمشیر و نیزه و پیل بیشتر سر و کار دارد تا بوس و کنار و بزم. رزم، اولین اولویت پهلوانیست، اگر چه در باستان ایران و شاهنامههایش رزم و بزم توأمان آمدهاند اما خصوصیت وزن و دایرهی واژگانی حماسهسرایی شاعر را از آفرینش لحظههای ناب دراماتیکی چون آنهای لیلی و مجنون نظامی باز میدارد – باز اگر چه بزرگمردی چون فردوسی با همین زبان فاخر تراژدی رستم و سهراب را میآفریند و اشک، با دلخستگیهای مویهی سهراب دریدهپهلو بر چشم مخاطب مینشیند، اما او تنهاست، او فردوسی ست!
به هر حال زبان حماسه با واجهای بلند و الفاظ تیز و دوایر احساسی رزمانه، در بیان ریزهکاریهای عاشقانه کمتر به کار رفته است. حال بیاییم و نظری به شعر سرامی بیندازیم. شعری که به مادرش تقدیم شده و بارها از زبان او، با چشمهایی گریان و صدایی بغضآلود، آنرا شنیدهایم:
گرچه پیکار مرگ و او فرداست،
وطن من هنوز پابرجاست.
روزی این سالخورد دیر آسود،
میکند کوچ زی فراز و فرود.
نیمهای را کشد زمین به کمند،
نیمهای بر شود به چرخ بلند.
بهرهای در سپهر آویزد،
بهرهای با زمی در آمیزد.
وطن من اگرچه میرنده است،
یاد او با من است و دیرنده است.
شاعر به مانند تراژدیهای بزرگ حماسی شعر را با پیکار آغاز میکند آن هم پیکار مرگ و آدمی، جاودانه پیکاری که همهی هستی تاریخی بشر در بازخورد و تظاهر و تعارض با چنین بایدی شکل گرفته است. آدمی همهی توانش را به کار میبرد تا به شکست مرگ ناگزیر به جاودانگی خدایی دست یابد. اکنون نیز داستان با پیکار مرگ و مادر آغاز میگردد. (توجه به همریشگی مرگ و مادر نیز خالی از لطف نیست.)
واژهی سوم واژهی جاودانگی وطنیست که در کارزار آدمی و مرگ باقی میماند، یعنی مادر به مثابهی وطن! این ترکیب و این نو اندیشه برساختهی ذهن شاعر است. او درد جاودانگی را در پیوندهای خاکی جسته و اصالت را به هستی تناسخوار آدمی بر مدار تسلسل جان میپندارد. مادر، چون وطنیست برای شاعر، برای آدمی، برای آدمیت! شاعر حتی با هنوز آوردن و فردا خواندن بیت اول، باور خویش را به جاودانگی حتی همین جسم فرتوت، به مخاطب القا میکند. او فرض میداند که مرگ محتوم است و نیمههای زمینی و آسمانی به خاک و آسمان تحویل داده خواهد شد. زمین و آسمان به هم دوخته میشوند تا مرگ آدمی به وقوع بپیوندد. آنچه را که جهان تاب بستنش را ندارد، خیال آدمیست. خیالی که در آن زاده میشویم، زیست میکنیم و میمیریم، گویی شاعر جهان را و آزمون مرگ را با کشیده شدنش به عرصهی خیالپردازی، گردن میشکند، و چون باور هستی خیالمند آدمی، قدمتی به دیرینگی افسانههای مرگ دارد، هستی آدمی را در زیستن خیالانگیزش میداند. «خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم …» سرامی با یک تیر چند نشان زده است: امیدواری آدمی را در مصاف با مرگ، امیدواری جاودانه توصیف میکند، مادر را که در این مصاف به ناچار اسیر میگردد، وطن خویش میخواند و مرگ را چون بیگانهای که گرچه مرزهای او را در مینوردد اما، آنچه از هجومهای تاریخی باقی میماند و مانده برای هر کهن شهری، نام آن شهر و داستان آن بوده است! چه شهرهایی که در خیال داستانپردازیهای آدمی هنوز معمورند. چه حاکمانی که سرنگون! وطن و حرمت مرزهای جانبودگی آدمی بیش و پیش از اینهاست!
یاد از آن جست و خیز پنهانی!
یاد از آن جنب و جوش توفانی!
یاد از آن غرق، یاد از آن گرداب!
یاد از آن لرزه، یاد از آن سیماب!
یاد از آن جستجوی نافرجام!
یاد از آن خواب و یاد از آن آرام!
یاد از آن ظلمت زلالترین!
یاد از آن پرخروش لالترین!
یاد از آن دورهی جنینی باد!
یاد از آن عهد خمنشینی باد!
آن شب قطبی سیاه و بلند،
شب نُه ماههی کمین و کمند.
و آن خروشان سرخ، هجرت خون،
واژگون، با سر آمدن بیرون.
شاعر مخاطب را ناگاه به جهان شگفتی از پرسشهایی عجیب میکشاند. او از زبان از سفر برگشتهای دیرسال، از مدینهی اتفاقهای شیرینی سخن میگوید که هر مصرع آن قصهای نو در خود دارد: یادکرد از ماجراهایی عجیب: جستوخیزهای پنهانی، جنبوجوشهای توفانی (تعارض و تضاد پنهانی بودن و توفانی شدن)، اینکه سرشت آدمی برشده در سیماب و آبیست غرقکننده، محسورکننده، جنین چون دیرسالی چراغ بهدست در توفانی از حوادث غریب به جستجوی نافرجامی از خویشتن مغروق دست میزند. ظلمت زلالی که فریادهاییست در آب! در بهت مخاطب، راوی پاسخ میدهد: دورهی جنینی … عهد خمنشینی! این استعارهی زیبای خمنشینی دانههای به بلوغ رسیده و چهل روز چلهنشینی – چون چهار بند شعر -، آن شب قطبی (شب بیپایان جهان اول) کمین و کمند (اسارت و نیرنگوارگی تقدیر آدمی)، و تعبیر زیبای شاعر از تغییر جهان به هجرت اول آدمی، هجرت از وطن نخستین به گذرگاه پسین، و آن هجرت، سرخ! به رنگ جنون و معرفت و پرسش و نبرد و گرما و هیجان … تعابیر هستی انسان در کرهی خاکی! واژگون با همین افکار بیرون آمدن: که آدمی با اندیشه جهان را عوض میکند! توجه داشته باشیم که مخاطب در بند دوم و در هر بیت با شگفتی تعابیر و تشابیه، چنان مسحور میگردد که القاگر همان ازخودبیگانگی خمنشینی جنینیست!
یاد میآوری که چون کردند؟
از تو آخر، مرا برون کردند.
تف بر آن هجرت نخستین باد!
بر جدایی همیشه نفرین باد!
پای تا سر به شیون آلودیم،
هر دو پژواک یکدگر بودیم.
نعرههای تو بوی خون میداد،
عقل را غوطه در جنون میداد.
زاری من به چرخ بر میشد،
شورش اشک، بیشتر میشد.
مهر تو، بسته بود با بندم،
هیچ دل از وطن نمیکندم.
عاقبت تیغ را صدا کردند،
خشمگین از توام جدا کردند.
حلقهی ناف من، گواه من است،
که مرا دل هنوز، با وطن است.
بند سوم بند مویههای جاودانهی بشریست … بند شکایتها و حکایتها، بند نزارها و زار زارها … بند سوم عاشقانهایست جانگداز از درددلهای نیازداران مشتاق و نازداران مهجور و هر دو اسیر سرنوشت مجبور … هر جدایی، زبانی و نانی و مرزی و رمزی، هر فراقی، اشتیاق به مویه را شکوفه میدهد، سرامی، شکوهها و زاریهای این جهانی را در پیوند با هجرتی نخستین میداند که تمامی اولاد بشری آنرا چشیدهاند. انگار هر دلی در جهان داغدار این هجران است تا به آغوش مام زمین (mother earth) باز گردد … و جهان، عرصهی کشمکش این دو مام است … راوی، با جزییات زادهشدن، از اشک و نالههای همسان و واجآراییهای شورآفرین و شوقزا، نوستالژیای این تراژدی جاودانه و پیاپی را هر دم بیشتر تأکید میکند و انگار در اوج این داستان میخواهد مهمترین نکتهی شعر را در ذهن مخاطب القا کند: مهر مام (سرزمین، وطن، کشتگاه …) به رود خونِ جریانبخش و هستیفزایی بستهست که تا بریده نشود، پیوند نمیگسلد. تقدیر معهود «تیغ» این واژهی آشنای گسستنها و بریدنهای عاشقانه و حماسی را به این بزم میخواند تا «تیغ برکشیده محبان همی زند». شاعر با ارجاعی دلنشین و نشانهای دلنشان (حلقهی مهر مادری را نشان بستهی وجود آدمی تا ابد میداند …) حلقهای که نشانِ وفاداری طبیعت انسانیست!
مادر ای میهن نخستینم،
بیتو خود را غریب میبینم!
رنج غربت، شکنج زیستن است،
زندگی، وسعت گریستن است.
بیتو، ای گاهوارهی فرتوت!
تخت شاهی است، تختهی تابوت!
بند پایانی شعر، مانیفست شاعر برای این شعر اندیشهمحور عاشقانهست. ما غربتیانِ سرزمین بیمادریها، ما دور افتادهترین ستارههای بیکهکشان، ما بیتن ما بیوطن … ما تنها، ما تنها … ما به گریستن شاد، ما به گریستن آزاد:
گاهوارهی فرتوت مادرانههای جهان شاید، ما، پایبوسان تختههای موریانهخوردهی شاهی را، لای لای خستهای باشد، دلخوش به هجرتی دوباره و دوباره …
موطنتان آباد و خیالتان آزاد …
آنچه خواندید مقاله «مام وطن و قصهی هجران آدمی» به قلم وحید ضیایی پیرامون شعر مادرانهای از دکتر قدمعلی سرامی بود. پیرامون این شعر مقالهي دیگری وجود دارد که میتوانید برای خواندن آن کلیک کنید. همچنین برای خواندن دیگر مقالات پیرامون زندگی و آثار دکتر قدمعلی سرامی، کلیک کنید.
کوتاه دربارهی قدمعلی سرامی
قدمعلی سرامی استاد دانشگاه، نویسنده، شاعر و پژوهشگر ایرانی در حوزهی زبان و ادبیات فارسی است. او در ۸ بهمن ۱۳۲۲ در شهر رامهرمز به دنیا آمد و دکتری خود را در ادبیات پارسی در سال ۱۳۶۵ خورشیدی دریافت کرد. تاکنون از او دهها کتاب در زمینههای مختلف پژوهشی، شعر، کودک و نوجوان منتشر شده است. بیشتر بدانید!