من حریقم، پاک پرخاش و خروش،
پای تا سر جست و خیز و جنب و جوش
این، تن عریان بیآزرم من!
این سرشت تند و تیز و گرم من!
میتوان سرخوش مرا در برگرفت.
سوخت در من، ساختن از سر گرفت.
میتوان با من به خاکستر نشست،
میتوان در بند من از خویش رست.
در گذر از بود و از نابود من،
گر نخواهی کور شد در دود من.
خود تو خواهی سوخت در من، ای دریغ!
سر نپیچد اشتعالم از ستیغ!
سعی در خاموشی من نابجاست،
خویشتن را گر بر افروزی، صفاست!
پخته شد کال از گذشت ماه و سال،
کال باز امّا نشد در هیچ حال.
پختهام چون در تنور روزگار،
دیگرم با داس و با دهقان چه کار؟
بر دمیدنهای خود چندین مبال!
باد دریا رباید؟ ای محال!
عشق اول تاخت بر ما بیدریغ،
تیغ خورشید است و حلقوم ستیغ.
در شگفتی عقل از رفتار ماست،
آنچه افسر بودمان، افسار ماست.
عاشقان را پند خام است، ای رفیق!
با نفس خاموش خواهد شد حریق!؟
ای نشسته در کمین مردنم!
زنده صیدم کن که جانی بیتنم.
چون بمیرم لاشهای بیجان شوم،
آفت آن کام و آن دندان شوم.
آن که او را سور، مرداری بس است،
بیگمان از دودمان کرکس است!
هیچکس از مرگ من طرفی نبست،
مردهریگم تودهای خاکستر است.
سرکشان در جستجوی افسرند،
شعلهزادان فارغ از خاکسترند.
من حریقم، سرکش و بیبند و بار،
جان و تن عریان، بگیرم در کنار.
بر شرار شرمگین باید گریست،
شعلهی افتاده، باری شعله نیست.