شب پرستاره به پوست پلنگ میمانست.
با خویش اندیشیدم:
چرخ برین پلنگ غریبی است!
با یادم آمد که باید جايی خوانده یا نوشته باشم،
شکار پلنگ، ماه است!
امّا به ماه مينگرم، ميبینم،
مست و ملنگ،
بر پوست پلنگ،
نشسته است.
شاید فردا که آفتاب برآید،
چرخ برین پلنگی از سر فرو نهاده؛
سروش آسمان، پلنگینهپوشی را فراموش کرده باشد.
فردا که تو به دمیدن ميآيی،
دمیدن نه تاب ظلمت که تب روشنايی است!
آفرین در آفرین را ميشايی
که پلنگ چرخ برین را با نیزههای شعاع خویش بند از بند ميگشايی.
اکنون، تب کردهام.
امّا روزنهای پوست من،
به چشمهای بینهایت ميمانند،
با همهي بیرونم ميبینم.
تب من، تب تست:
تب روشنايی.
1367/5/18