درخـت بودم و سرسبز در گذار بهار،
خزان رسيد و مرا كرد پاي تا سر زرد!
بـه چاهسار در افكند و پاك سوخت مرا،
چو تكّه تكّه شكستم تبرزني نامرد.
سـياهكاري او كرد و من زغال شدم،
همان زمان كه زمستان سپيد ميگسترد.
كـه گفت رنگي بالاتر از سياهي نيست؟
سـياه مـن ز سـفر، ارمغان سرخ آورد.
درنگ نيست در اين كاروان رنگ انگار،
ســپيد مـيزنم اكنون كه آتشم شد سرد.
گذشت سبزي و زردي، سياه و سرخ نماند،
خـوشم كه گردش ايام روسپيدم كرد.