گر به گرد خویش گردی با شتاب
چرخ خواهی زد به گرد آفتاب.
سر برآرد از تکاپو، اتّفاق.
از درنگ آید، دورنگی و نفاق.
چون زمینی گر اسیر آفتاب،
جز به گرد خویشتن، هرگز متاب!
در فلاخن چون نهادی خویش را،
خوش بسوزان، ریشهي تشویش را.
خویشتن را چون درآری در کمند،
ماه تا ماهی، تو را افتد به بند.
گر نپیچد، بیقرار خون به خویش،
زورق جان را که میراند به پیش؟
این قفس، بال و پری واکردن است.
زان پس از پرواز، پروا کردن است.
تو، قفس اندر قفس آوردهای!
از گشاد بال، پروا کردهای.
هر گشاده بال و پر، آزاد نیست.
در خور این نام، حتّی باد نیست.
کاین وزیدن نیست در فرمان باد.
گرمی و سردی، به او داد آنچه داد.
آنکه گیرد بال، وام از گرم و سرد،
گرچه در پيدا است او گردون نورد،
در نهان جز بندهای بیچاره نیست؛
جز پریشانگرد و جز آواره نیست.
رسته از گردونهی این چرخ پیر،
جفت آزادی است، باقی بنده گیر!