سایهسار بیفرجام
شب با همه اختران روشن تار است؛
ميشي رام و شكار گرگي، هار است!
تاريكي، سايهسار بيفرجامي است؛
بر هر در مشت ميزني ديوار است!
ماحضر از کاسهی خون
خورشیدم و تنها به سری ساختهام
زین کاسهي خون ماحضری ساختهام.
از بهر نثار، زر ندارم امّا،
لعلی به چه خون جگری ساختهام!
گلبانگ تفتان
شب، قهقهه زد، ستارگان خندیدند،
تا دیر به بام آسمان رقصیدند.
گلبانگ خروسان سحر تفتان است،
انگار دوباره آفتابی دیدند!
کلاغ
ای مطلع منظومهی خون منقارت!
نفرین به تو باد و شوم قاراقارت.
کشتی و خبر به دیگران آوردی!
از جامهی سوگ خود نیامد عارت!؟
میپیچد پیسهمار
ماه از پی ماه رفت و سال از پی سال،
میپیچد پیسه مار از خط تا خال.
شب، روز شود، روز شود شب، تا باد،
هر دیوی را فرشتهای از دنبال.
جامهی چاکاچاک
بی کامهی کیمیا مسی زر نشود،
هر خاکسترنشین، سمندر نشود.
آن را که چو گل جامهی چاکاچاک است،
آلودهی منّت رفوگر نشود.
تبار ناقوسی
زرد است قناریم مبین سبزآواست،
پاییز انگیخت تا بهاری آراست.
افتاد قفس به رعشه از نعرهی او،
منقار وی از تبار ناقوسی ماست.
عصای عشق
کوریم و عصای عشقمان، بینایی است،
خورشید فراز گنبد مینایی است!
در سینه، دلی ابوسعیدی داریم،
مغز سرمان ابوعلیسینایی است.
خون اندیشه
این جوش و خروش در رگ و ریشهی ماست،
خون دل ماست این که در شیشهی ماست.
در کاسهی سر به جای می در جوش است،
اندیشهی خون که خون اندیشهی ماست.
گوداژرف
نقشیم و نگاریم، پر طاووسیم،
تابیم و تبیم، شعلهی فانوسیم،
از راز درون ما کس آگاه نشد،
گوداژرف روان اقیانوسیم!