بهار، فصل خاک،
تابستان، فصل آتش،
پاییز، فصل باد
و
زمستان، فصل آب.
هر یکی، سه ماهی، بر زمین فرمان میرانند و همه را به ما:
من و تو،
وامیمانند.
* * *
بهار،
روزگار نشاط خاک است.
به هر رنگ که بخواهی درمیآید.
و با هر آهنگ که بخوانی، پردههای گوش را میآراید.
* * *
تابستان،
در کمرکش راه،
به کاروان روزها و شبها میپیوندد.
آفتاب، پرخاش را نیشخندآلود، در ما مینگرد.
سایه و روشن، در گیر و دار برشتناند.
میوهها میپزند.
آبها در گودهای جویباران میخزند.
و تو در کنار من، آرمیدهای،
لبها به بوسه آبستن افتاده.
آه! چه نان برشتهای میپزند، شاطران آفتاب!
* * *
پاییز
که تو را از آن من کرد،
که از آغاز، سخن از مهر به میان آورد.
آبان و آذر،
هی! آنها هم خود را به آب و آتش زدند!
آری، پاییز چون تو با وفاست.
همیشه با آدم میماند.
در تاریکی هم پیری خویش را گم نخواهی کرد!
پاییز: سیمرغی که با دو بال سرد و گرم، جهانگردی میکند،
تو،
آه، تو که همیشه میان جهنّم و بهشت، برزخ را نشانم میدهی!
* * *
زمستان،
از غربال آسمان آب میبیزند.
کولی فرتوت، روی یخ راه میرود.
آب و باد، در حجلهی کولاک، در آغوش یکدیگر به خواب رفتهاند.
همچنان تویی که جامه نو کنی.
از خاک به آتش،
از باد به آب، در تکاپویی بیگسست.
عشق، کمان کمان، رنگارنگ، میروید
و ذرّه ذرّهی عالم با من از تو سخن میگوید.
1371/10/8