گردنم چون ماه هرگز نیست،
زیر بار منّت خورشید.
گر چه میدانم،
با چراغ کوچک من، شب نمیمیرد،
تیرگی پایان نمیگیرد،
روشن از گهواره تا گورم.
هر چه هستم، نطفهی نورم.
این منم شبتاب روشنکار!
بیگمان هر شب که خوابش میبرد خورشید،
دیدهای چشم مرا بیدار.
چشم دل را داشت باید روشن از امّید.
* * *
آفتاب.
با هزاران نیزهی زر، باز،
از سیاه شب گریزان است.
من سرافرازم که میمانم دراین تاریک جانآزار.
با سیاهی میکنم پیکار.
من که شبتابم ندارم هیچ از شب باک.
کاشکی میماندی ای خورشید و میدادیم،
هر دو با هم سینه و پهلوی او را چاک!