بهار، زیر درخت،
نشسته بود و به افسون خویش، مینگریست
و جوی، گریهکنان میخواند
که من ندوختهام،
ایستاده،
بیتشویش،
به رنگهای بهاری، چشم!
و باد، همهمه میکرد
که ما دو همدردیم،
دو بیقرار و دو آواره و دو ولگردیم.
* * *
بهار، زیر درخت،
نشسته بود و به افسون خویش، مینگریست!
نه های و هوی اثیری،
نه های های زلال،
سکوت شیفتهوار بهار را نشکست،
نشسته بود و در آیینهزار سایه و برگ،
به بینهایت بیدار،
به بینهایت خاموش،
به بینهایت سرسبز، چشم دوخته بود!