ضحّاك گريخت آخر از بنــد.
خـامـوش نـشستـهاي دمـاونـد
از دودهي آتبین كسـي نيـست
تـا بـاز نـهد بـهپـاي او بـنــد!
در سيـنه حــريـق انــدرون را،
تا چنـد تـوان نـهفت تـا چنـد؟
انـديـشهي آخـريـن دوا كــن؛
بـايـد شبـي آتـشـي پـراكنـــد
در شعلـهي خود بـسـوز و مـا را
افسـردهي بيـورسـپ مپـسنــد!
مسـتـوجب دوزخ اسـت نـاچـار
هر كاو به بهشت نيست خرسند
از خـار خـزان گـلـي بـرويـان؛
اي قـهقهـهي تـو آتـشآگـنـد!
اي زنـدهبـهگـور شعـلهي پاك!
بـرخيـز و بـه آسمـان بپيـونـد!
بـرشـو چـو كـمندي آذرآگيــن
گـردون را دست و پـا فـرو بنـد
ديريست كه هرزهگرد خورشيد،
بُرده است ز ياد خويش و پيونـد!
او مــادر خـاك نيـست انـگـار!
وي را مـن و تـو نهايم فـرزنـد!
وی را بــكن از زبــر به زيــر آر؛
شـايــد بـزدايـد از زمين گنــد!
تـا چنــد ميـان گــور خفتــن؟
لختـي بايـد ز خـواب دل كنـد.
بازي كه شكارش آسماني است،
در خاك چـگونه پنـجه افكنـد؟
فـوّارگــي كـهـن ز سـر گيــر
لب باز گشـاده كـن به لبخنــد.
بـگذار زميــن رود به مـعــراج،
در لـحظـهي بـعثـت دمـاونــد.
شعری که خواندید، قصیده «دماوندیه» سروده قدمعلی سرامی است. برای خواندن قصیدههای دیگری از این شاعر کلیک کنید.
همچنین در زیر نگاهی کوتاه به پیشینهی دماوند در شعر فارسی داشتهایم:
در اشعار کهن ایرانی معمولاً نام دماوند در ارتباط با اسطورهٔ به بند کشیده شدن ضحاک ظاهر میشود. فردوسی در شاهنامه در ابیاتی که داستان به بند کشیده شدن ضحاک توسط فریدون را تصویر میکند، چنین سرودهاست:[۵۴]
برآن گونه ضحاک را بسته سخت | سوی شیرخوان برد بیدار بخت | |
همی راند او را به کوه اندرون | همی خواست کارد سرش را نگون | |
بیامد هم آنگه خجسته سروش | به خوبی یکی راز گفتش به گوش | |
که این بسته را تا دماوند کوه | بِبَر همچنان تازیان بیگروه |
اسدی طوسی در گرشاسپنامه که به پیروی از شاهنامه سروده شدهاست به این اسطوره اشاره میکند.[۵۵] در اشعار و منظومههای شاعران دیگر از جمله قصیدهای از ناصرخسرو[۵۶] منظومهٔ ویس و رامین[۵۷] از فخرالدین اسعد گرگانی و قصیدهای از خاقانی[۵۸] تلمیح این اسطوره دیده میشود. همچنین گاه در عظمت به دماوند مثل زدهاند.[۵۹]
قصیده دماوندیه اثر ملک الشعرای بهار تنها یکی از چندین شعری است که در مورد دماوند سروده شدهاست. دماوندیه اول او در سال ۱۳۰۰ هجری شمسی با این مطلع آغاز گشت:
ای کوه سپیدسر، درخشان شو | مانند وزو، شراره افشان شو |
قصیدهٔ «دماوندیه دوم» که در سال ۱۳۰۱ توسط همین شاعر سروده شد، از شعرهای معروفی است که دربارهٔ دماوند سروده شدهاست چنین است:
ای دیو سپید پای در بند! | ای گنبد گیتی! ای دماوند! | |
از سیم به سر یکی کلهخود | زآهن به میان یکی کمربند | |
تا چشم بشر نبیندت روی | بنهفته به ابر، چهر دلبند | |
تا وارهی از دم ستوران | وین مردم نحس دیو مانند | |
با شیر سپهر بسته پیمان | با اختر سعد کرده پیوند | |
چون گشت زمین ز جور گردون | سرد و سیه و خموش و آوند | |
بنواخت ز خشم بر فلک مشت | آن مشت تویی تو ای دماوند! | |
تو مشت درشت روزگاری | از گردش قرنها پس افکند | |
ای مشت زمین! بر آسمان شو | بر وی بنواز ضربتی چند | |
نی نی، تو نه مشت روزگاری | ای کوه! نیم ز گفته خرسند | |
تو قلب فسردهٔ زمینی | از درد ورم نموده یک چند | |
شو منفجر ای دل زمانه! | وآن آتش خود نهفته مپسند | |
خامش منشین، سخن همی گوی | افسرده مباش، خوش همی خند | |
ای مادر سر سپید! بشنو | این پند سیاه بخت فرزند | |
بگرای چو اژدهای گرزه | بخروش چو شرزه شیر ارغند |
از میان اشعار بسیاری که دربارهٔ دماوند سروده شدهاند، بخشی از قصیدهٔ «دماوندیه» سروده قدمعلی سرامی چنین است:
خاموش نشستهای دماوند | ضحّاک گریخت آخر از بند. | |
از دودهٔ آبتین کسی نیست | تا بازنهد بهپای او بند! | |
در سینه حریق اندرون را، | تا چند توان نهفت تا چند؟ | |
اندیشهٔ آخرین دوا کن؛ | باید شبی آتشی پراکند | |
در شعلهٔ خود بسوز و ما را | افسردهٔ بیورسپ مپسند! | |
مستوجب دوزخ است ناچار | هر کاو به بهشت نیست خرسند | |
بازی که شکارش آسمانی است، | در خاک چگونه پنجه افکند؟ | |
فوّارگی کهن ز سر گیر | لب باز گشاده کن به لبخند. | |
بگذار زمین رود به معراج، | در لحظهٔ بعثت دماوند. |