

برای اکسیر جان: استاد قدمعلی سرامی
شیرین صادقی
نام دکتر سرامی و افتخار ترسیم گزارشی از خاطرات سالهای روحانگیز دانشگاهی، تمام وجودم را ذوقزده کرد. شوقی در من دوید و یاد حالی که از من هیچگاه دور نبود، نام استاد ذهنم را برای برپایی جشن خاطره آذین بست.
نوشتن از مردی به تماممعنا فرهیخته که به قول سهراب: «بزرگ بود/ و از اهالی امروز بود/ و با تمام افقهای باز نسبت داشت/ و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید» ساده نمینماید.
نام دکتر قدمعلی سرامی امروز برای خیلیها نامی آشناست. آثار و اشعارش، سخنرانیها، لحن صدایش در کلاسهای دانشگاه، در محافل، صدا و سیما و … نسلی را شاگرد خود نموده است.
استادی که تا قبل از شاگردی و دیدارش نمیتوانی لذّت یادگیری را به گونهای متفاوت و خاص درک کنی، لذت درک متفاوت دیدن، پژوهندگی. لذت از مجاورت کسی که به تمامی خودش میباشد، سادگی، شیواییکلام، صداقت بیان، شیوهی نقد و پروراندن مطالب، او را فرزانهای پر رمز و راز نموده، رمز و رازی از نیکزیستن که گفتوگو و ارتباط با ایشان انسان را مواجه با دنیایی میکند وسیع، در قالب یک تن! میتوان مصداق مفهوم کثرت در وحدت را در ایشان دید.
استادی که با شیوهی بیان کلنگر وارد بحث میشود سپس با تحلیل و شکافتن به جزییات داستان و موضوع به زوایای روح مطلب نفوذ میکند. او ادبیات را با عشق با تمام وجود آموخته و در خود پرورانده و درآن بالیده است. انگار ادبیات در او شکل یافته، ذره ذرهی وجودش مملو از حسهایی است ناب و خالص از انسانبودگی. کافی است چندی همنشین او باشی تا در همان لحظات به تأثیر حضورش، در فضای بودنش پی ببری تا برق و صاعقهای یک باره در آسمان وجودت روشنت کند، بر کویر لحظاتت ببارد… و بعد، این بازتاب شعور ماست که از این روشنی و بارش سعادت چه رویشی را بیابیم. مصداق بارزی از خوشنشینی در عرض عمر انسان که همین طور با تو میآید….
سلوک استاد
وقتی وارد کلاس میشد، فضایی عجیب بود که با او به کلاس میآمد. در راهرو دانشگاه در دفتر استادان، مشتاقان شیفتهوار را در جست و جوی فضایی از اشارات ایشان، میدیدی که با احترام خاص گردش را گرفته بودند. چنان که: «همگنان خاموش/ گرد بر گردش به کردار صدف بر گرد مروارید/ پای تا سرگوش ….»
میبینی او را که با قامتی موزون و متناسب، موهای مشکی، با تمام وجودش وارد کلاس میشود. میآید پشت میز مینشیند. سیاههی اسامی دانشجویان را میگشاید و نامها را به ترتیب میخواند، به هر نامی که میرسد تأملی میکند. در معنای آن دقیق میشود. سؤالی از هویت و معنای نام و نام خانوادگیات میپرسد یا توضیحی دقیق در وجه آن میگوید. گویی باید ما را با نسبت فامیلیمان کامل برانداز کند، بسنجد تا حضور کاملت را علامت بزند. انگار باید یقین کند که خود خودت در کلاسی. با تمام دقت، شناساییات میکند و به این ترتیب ما را حاضر حاضر میکند. عجیب تأثیری دارد اینکه بدانی استادت برای حاضر شدنت با خود واقعیات چقدر اهمیت قائل شده است، آن وقت حس میکنی عضوی محکم از پیکر کلاسی و لبخندی بر لبانت مینشیند، از معرفیات در کلاس! و چقدر در آن فضا تعلق بیشتری مییابیم، آرام میگیریم. این ارتباط وقتی شیرینتر میشد که استاد صدای ما را از هر جای کلاس میشناخت! ما فقط دیگر جسم نبودیم!
استاد سرامی از جمله معدود استادانی است که در طول 13 سال شاگردیام هیچگاه رنگ کلام، طنین آوایش از ضمیرم نرفته است. انگار همیشه کنار خاطرات هر روزت بوده، چون هنگام یادآوریاش گذر زمان را حس نمیکنی به قدری در لحظاتت بازتاب داشته، آن قدر ذهن مرورش کرده که یاد نامش، تکرار تمام خاطرات خوب و رفتار موقر و بسزای اوست. او برای ما شاگردان اوایل دههی 80 مصداق استادی بشکوه، روشمند و ادیب اریب است.
سال 82 بود که افتخار شاگردی ایشان را در دانشگاه زنجان یافتم. آن سال شروع آشنایی من با چهرهای متفاوت از نگرش به دنیای ادبیات شد. سالی که توانستم معنای عمرم را از بالای پلههای این مرحله بهتر ببینم.
خیلی خوششانس بودم که این سعادت را داشتم خاطرم را معطر بوی خوش دنیایی از راز و رمزهای زیستن بنمایم، از باغ گل روی دکتر سرامی. هنوز بعد از سالها تدریس در کسوت معلمی، اگر حرفی برای گفتن مییابم و شیوهای را در کلاس موفق بر میشمارم از ریزهخواری خوان پرنعمت و برکت ایشان میدانم.
بعد از اینکه ایشان هویت دیداری ما را با شنیداری پیوند میزد! به موضوع درسی با ذکر مقدمات آن میپرداخت. یادم نمیآید مطلبی را پای تخته بنویسد. همه چیز در صدای او روشن و واضح ترسیم میشد.
وسعت اطلاعات دکتر سرامی در هر درسی خاص بود، کتابشناسی دقیق ایشان، حضور ذهن عجیب در معرفی عناوین پژوهشی تازه، ویژگی منحصر به فردی است که در کمتر استادی میتوان یافت و بر شمردن موضوعات از برای تحقیقات دانشگاهی، مقاله یا پایاننامه که یکی از دغدغههای همیشگی دانشجویان در تمام مقاطع تحصیلی است.
بیاغراق باید گفت این ویژگی استاد ما را بسیار مشعوف میکرد که چنین وسعت اطلاعاتی، احاطهی کامل ایشان را به موضوعهای پژوهشی، در زمان حال و «به روز» میطلبید. انگار استاد همهی کوچه پسکوچهها، در و دشت و جای جای سرزمین ادبیات را درنوردیده بود و از چشماندازهای بکر و نادیدهی آن باخبر. میدانست ما غواصان تشنه را کجای اقیانوس بیانتهای زیباییها، رها کند تا دامانمان را پر از گوهر شناخت و موفقیت راه سازد. یادم میآید سر کلاس خاقانی بودیم و باز دغدغهی بچهها برای انتخاب موضوع پایاننامه، صدای درخواست چند عنوان برای پایاننامه بلند شد. دکتر سرامی شروع کردند به نام بردن عناوین و ما مشتاقانه یادداشت میکردیم، برشمردم 40 عنوان! در حیطههای مختلف و موضوعات گوناگون از نظم و نثر در ادب غنایی – حماسی – عرفانی، جامعهشناسی گرفته تا ادب کودکان، بلاغت و … و خیالت را چنان آسوده مینمود آرامشی از غنای مطالب و اعتمادی که ترا میسپارد به دست موضوعات و دریچههای بسته ذهنت را باز باز میکرد تا بتوانی پرواز را خودت آزاد و رها تجربه کنی. این از فواید داشتن استادی روشمند و بامعلومات است که آن قدر فکرت را امن میسازد که تو بهانهای برای نپوییدن راه پژوهش، نیابی. آسمانی روشن و وسیع، جادهای هموار با گامهایی منتظر!
این اتفاق سالهای بعد (1392) نیز تکرار شد، وقتی درمانده به دنبال موضوعی برای یافتن رسالهی دکتری به استاد تلفن کردم. همان لحظه تلفنی پنج موضوع بکر را فیالبداهه نام برد!
امروز که بعد از حدود 13 سال دوباره فرصت گشودن جزوهی خاقانی آن دفتر خاطره فراهم شد، به عناوین آن سالها نگاهی انداختم. عجب بینشی! متوجه شدم هنوز هم بیشتر آن موضوعات، جای پرداختن داشت از بس که بدیع بود و این ویژگی که خاص او را بود، ما را دلسوزانه در بر میگرفت و ساحل خشک ناآگاهی ما را از اقیانوس شناخت، سرشار از نم دانایی مینمود!
تنها یک نگرانی همیشه بود نگرانی بس شیرین که جای هیچ اعتراضی نیز در آن بازنبود! آن هم حجم زیاد مطالب امتحانی! دکتر سرامی رفتار و منش خاصی داشت، ابشان در این موارد به گونهای با خونسردی، احترام و قاطع برخورد مینمود که دانشجو را به این مهم میرساند که حیف توست از غنای این محتوا محروم شوی و هیچگاه ما را مانند بسیاری از استادان از نمره و افتادن و طرح سوالات سخت نمیترساند.
اگرچه همیشه برایمان سخت ترین آزمون مینمود اما استاد از اول ترم به گونهای روشنگری مطلب مینمود و تعیین تکلیف میکرد که مجبور بودیم برای رسیدن به این همه محتوا از ابتدای ترم به اصطلاح «بدویم» آن هم چه دویدنی! با لذت و بدون اکراه! و این شیوه در همهی درسهایی که با ایشان داشتیم صدق میکرد: شاهنامه، کشفالمحبوب، خاقانی، خسرو شیرین، هفتپیکر و مثنوی.
و خوب یادم میآید که از آن جایی که گریزی از حجم محتوای کامل درسی نبود و چون ما برنامهی امتحانی را خود به آموزش طبق تاریخهای مشخص شده ارایه میدادیم، همیشه درسهای استاد سرامی را اولین آزمون مینهادیم. 10 روز قبل از آن را تعطیل تا بتوانیم در این 10 روز به این حجمی که در طول ترم به گوشههایی از آن پرداخته بودیم، برسیم! کل شاهنامه، مثنوی، خسرو شیرین و هفت پیکر و …! تخفیف در شیوهی استاد معنا نداشت چه سعادتی بود آن روزها که توانستیم به این حجم برسیم و دریغا از غرولندی که قبل از امتحان بود … البته بعد از آزمون همهی ما دانشجویان به گونهای از خودمان لذت میبردیم و به این مطلب افتخار میکردیم که ما کل کتاب را خواندیم در حالی که دوستانمان در شهرهای دیگر نصف این حجم نیز نرسیدند. هرگاه با دوستانمان در این مورد سخن به میان میآمد، آنها با تعجب میگفتند: «واقعاً شما کل شاهنامه را کل مثنوی را کل … را خواندید؟ ما که فقط به نصف یک دفتر هم نرسیدیم و استادتان کی بود؟» ما با افتخار میگفتیم: «دکتر سرامی» و آنها با حسرت میگفتند: «خوش به حالتان!» و اینجا بود که به دکتر سرامی خود میبالیدیم!
استاد وقتی وارد کلاس شد مثل کسی مینمود که وظیفهای خطیر برای پراکندن شکوه و عظمت یک ملت در آستین دارد. ویژگی منحصر به فردی که خاص او را بود انگار درزی ازل بر قامت او جامهی استادی را دوخته بود. ایشان با تمام وجود در قالب محتوای آن واحد درسی، ظاهر میشد. در کلاس شاهنامه، فردوسی دیگری مینمود که هم باید ما را به عمق فرهنگ ملی ایران باستان ببرد و هم درس خرد و اخلاق و زندگی را بپروراند، چنان که فردوسی بیان کرده بود. در کلاس کشفالمحجوب هجویری، پیر طریقتی بود که برای تبیین راه سلوک ما را سالکان این سیر مینمود و میکاوید داستانهای عرفا را .
فضایی در کلاس حاکم مینمود و ما را در قالب داستانها میریخت، هوای کلاس، بوی زهد و تصوف میگرفت. به مثنوی که میرسیدیم، اوج هیجانات عرفانی ما را مات ومبهوت سر جای خود مینشاند.
خوب که فکر میکنم از کلاس های دکتر سرامی خاطراتی است زنده که همیشه همراهم بوده وچون به مناسبتی مدام حضورش را در ذهنم روشن نمودم، صفای جانم شده است. مثل خوانش اشعارش برای ما شعر کودک…یا داستان کرم شب تابش… که بازتاب زیبایی از روح لطیف کودکی استاد ما بود! شاعری استاد نیز حاکی از روح لطیف و شاد او مینمود شعر کودک او!
خاطراتی که به زندگی انسان خط مشی میدهند، ارزش بازگویی دارند، خاطراتی که خود برای طالبان علم و ادب خاطره میشود دوباره از به زیستی، طراوات جان، حکایت انگیختگی روح است از خاطرات درس استاد.
کلاس شاهنامه
اولین درسی که سعادت دیدار استاد، کلاس ما را روشن کرده بود. اولین تجربهی آشنایی در ترم یک با ایشان بود. یک مرتبه مواجه میشوی با استادی به وسعت دریا و تو پیمانه به دست نشستهای تا از این چه سهم برداری! مهرماه 1382 بود. قرار شد کل شاهنامه را برای آزمون بخوانیم! مگر ممکن بود! پاسخ این سؤال را باید بعد از اتمام آزمون میگرفتیم.
هرجلسه ابتدا داستانهایی از شاهنامه را برایمان طرحریزی میکرد و از زوایای مختلف آن را میشکافت، تعیین تکلیف و پژوهشی در شاهنامه. من طبق روال سالهای قبل، شاهنامه را بیت بیت خواندم و برای رفع اشکال جزییات معانی در بیت به حضور استاد رسیدم با تعجب به من نگریست و گفت: «صادقی این چه طرز شاهنامه خواندنه! در بیتها نمان به فهم داستانها خودت را برسان، تو باید هفتهای حدقل 1000 بیت بخوانی تا کل شاهنامه را در این طول ترم تمام کنی! سیر حوادث را بپو، در بند معنای بیتی خود را قرار نده!» منی که عادت به جزیینگری و به معنای جزء جزء واژگان رسیدن، داشتم، یک مرتبه خود را در اتاق تاریک داستان فیل در مثنوی یافتم و خوردم به دیوار بلند جزءنگری اندام فیل.
ایشان ما را مجبور میکردند برای فهم جزء باید اول کل را شناسایی کرد و بعد از این که، منبع امتحانی خواستیم و ایشان کتاب شکلشناسی شاهنامه با آن قطر و حجم را معرفی نمودند، «از رنگ گل تا رنج خار». با تمام سنگینی حجمش، خوش حال از این بودیم که منبع محدود و مشخصی یافتهایم که دانشجویان چهارچوبمند را اقناع میکرد اما همین که شروع کردیم به بررسی این کتاب و نگاهی به آن متوجه شدیم عجب راهی! چون برای فهم طبقهبندیهای کتاب از رنگ گل تا رنج خار دکتر سرامی ابتدا باید به داستانها مسلط باشیم تا بتوانیم با درک داستانها، نقد و شرح آن داستانها را دریابیم پس مجبور شدیم ابتدا کل شاهنامه را داستان به داستان بخوانیم و نقد و نتیجه داستانها را بدانیم تا بپردازیم به شکلشناسی آن! و ما این گونه بود که کمکم یادگرفتیم چطور نگاه و دید کلی به داستانها و محتوای کتاب داشته باشیم. همیشه همین طور بود و این حکایت حجم زیاد با بینشی نقادانه و کلنگر، برای رسیدن به دقایق کار و جزییات مطالب در دروس ترمهای بعد نیز تکرار شد!
یکی از بزرگترین درسهای ما از استاد همین بود که وقتی کل نگر باشید به جزییات هم میرسید: چون که صد آمد نود هم پیش ماست! یادمان دادکه در جزییات توقف کردن و وارد شدن در آن ایجاد محدودیت میکند و قابلیت تأویل را از دست میدهد و این گونه ما را با هرمنوتیک نیز آشنا ساخت.
استاد در کلاس، فقط شاهنامه را مرور نکرد که صحنههای زندگی را نیز در مقابل چشمانمان، ترسیم کرد، الگوهای اخلاقی، شیوههای زیستن، درک زیباییهای ادبی، هنر و ….
همین ترم اول بود که من توانستم با روشنگری استاد و شناخت و درک زیبایی به عنوان یک عامل مهم نقد با دیدگاه هنری زیباشناسی آشنا شوم و این نگاه و ذهن خلاق استاد عزیزمان در انتخاب موضوع تحقیقی این درس موجب شد من مسیر پژوهشی تحصیلیام را تا پایان مقطع دکترا بر همین موضوع فهم زیباشناسی نهم و هنوز هم که این موضوع را میان منابع پژوهشی در سایتهای مقاله و پایاننامههای کشوری جستوجو میکنم از تازگی این دیدگاه و توجه ادبیات ادبی جهان به این مقوله به عنوان یکی از بحثهای ادبی مطرح و جدید، به وجد میآیم. راهی بسیار گسترده با چشماندازهای نوین و ظرافتهای بینشی که هم فلسفهی نگرش را شامل میشود، هم روح زیبایی را. بررسی زیباشناسی با این دیدگاه فقط مختص ذهن خلاق استاد بود که این پیشینهی ادبی را پیوندی با عناصر و مفاهیم متون برجستهای یافت که هنوز با این دیدگاه در ایران کاری صورت نگرفته است.
با این انتخاب یادگرفتم که زیبایی امری است وابسته به فضای دید با چهارچوبهای جهانی پیچیده در فلسفه و هنر. دو سال طول کشید تا با مداومت و روشننگری استاد، من به درکی درست از این مطلب برای کاویدن زیباشناسی در شاهنامه فردوسی برسم و بزرگترین حظّ آن انتقال این مفهوم بود در جریان زندگی که:
جلوهی زیبای هستی این اساس اندرین جلوه تویی زیباشناس
جان خود را سعی کن زیبا بدار هر دمت زیباییای آید آشکار
از مهمترین ویژگیهای استاد سرامی این است که در کنار فهم درست پژوهش، به انسان، اندیشیدن یاد میدهد. اندیشیدن! ترا در مسیری قرار میدهد که خودت به همهی دقایق موضوع برسی. آن قدر آگاه و مسلط برایت مسأله فهمیدن را، اصل موضوع را شرح میدهد که تاریکی و نافهمی نمیماند! شیوهای به تمام عیار استادانه در آموزش، در یادگیری. اگر گِل وجودت را به این استاد هنرمند بسپاری، در گذر پژوهش و نزدیک کردن تو به فهم درست حقیقت ادبی در تو چیزی شبیه طلوع اتفاق میافتد، روشن شدن نقاط کور ذهن، فهم بینش!
او مانند پدری آگاه و کامل مانند پیامبری نوین رسالت تربیت ترا دارد، میپروراندت، پختهات مینماید. شیوهای در برخورد او با زوایای درس میبینی که تمام روانشناسان و دینپژوهان در اصول و روش خود، انسان را در این مسیر تعریف میکنند! استاد ما، فقط ادبیات درس نمیداد، زندگی را برایت روشن مینمود. تکالیف هر جلسه و درس نحوی مردافکنتر میشد و تو برای رسیدن به فهم درست تکالیف مدام بایستی در تلاش باشی.
کلاس استاد پر بود از جاذبهی معنوی محتوای آن، حس خستگی به ساعت نگریستن در کلاس نبود … اصلاً گذر زمان را در این کلاس متوجه نمیشدیم. در درس خسرو شیرین و هفتپیکر، عاشقانههایی میشدیم برای فهم درست و پاک مهرورزی.
کلاس خاقانی
این ساعت انگار بایستی همهی نکات ادبی را که تا امروز خواندهای پس بدهی با هر بیت شاعر، صدها نکته بر ما روشن میشود و برای ما خاموشان متحیر، انگشت به دهان! کلاس استاد مشحون بود از احادیث و غرر روایات و نوادر حکایاتی که ما را به فهم خاقانی نزدیک میکرد. از ترکیب آفرینیهای خاقانی در واژگان حتی از امور عادی تا واژگانی که اشعار او را دشوار میکرد، تا افسانهها و عقاید رایج آن زمان و اصطلاحات و صنایع فراوان این درس که ما را بازیگر صحنه داو، رقعه و ششدریها مینمود!
از فهم تثلیث، تربیع، تسدیس، مقابله و صور فلکی، به گونهای که ما را در آسمان نگاه میداشت تا فهم این مطلب که اصل و حقیقت ادبیات شکلی است که برای کارمان پیدا میکنیم تا این فرم، مضامین اخلاقی را ایجاد کند تا بتوانیم هر چیزی را به وجه زیبا بیان کنیم. اینکه پی ببریم هر اثری غیرقابل پیشبینی باشد، ارزشش بیشتر است و استاد عزیز ما مدام در لابهلای اشعار دشوار و دیریاب خاقانی، خردورزی فردوسی تا ظرافت کلام نظامی و … این رسالت ادبیات را برای ما میپویید.
در اولین قصیده از خاقانی، «ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لالا در چهار بالش وحدت کشد ترا»
بعد از رازگشایی از اصطلاحات شعر این مطلب را به ما نمایاند که انسان باید مخاطب شعر را بفهمد اگر مخاطب را بفهمد، در درک شعر شاعر مؤثر افتد، و وقتی متوجه شوی مخاطب شاعر همهی انسانهاست، یعنی به دیدگاه شاعری کسی مثل خاقانی نزدیک میشوی که چگونه خودش را بالا میبیند و خودشیفتگی در او رنگی دارد.
این گونه بود که ما با هر درسی که با استاد میگذرانیم به فلسفهی نگریستن، اندیشیدن، زیباشناسی دریافت فهم، تأویل متن، هرمنوتیک متن و… آشناتر میشدیم. فهمیدیم فهم زبان خاقانی سختی زیاد و شاید ایراد سنگینی زبان داشته باشد اما مهم حرفهای نوی اوست که باید به آن برسیم و آن چه هنر را زنده نگاه میدارد نوآوری است:
نوبت کهنه فروشان در گذشت نو فروشانیم و این بازار ماست
درس مثنوی
این کلاس برایم پررنگترین لحظهها را رقم زد. مثنوی شگفتترین انعکاس معرفت حضور استاد در کلاس بود. هیچ گاه این خاطره از خاطرم نمیرود که تمامی سلوک استاد برگهای درخت بالیدن ما بود. خاطرهای که همیشه زندهام میکند. شنبهای بود از هفتههای پاییزی 1383. استاد وارد کلاس شدند و طبق روال همیشه بعد از شناسایی حضور حقیقی ما، کتاب مثنوی خواستند تا داستانی را برایمان بگشایند و راز و رمزهای آن را نمایان کنند. شیوهای جالب و منحصر به فرد داشتند. ترتیب داستانها از دفتر اول برایشان ملاک نبود، هر جلسه داستانی از دفتری را برایمان تفسیر و تحلیل میکردند و به این ترتیب ما را از همه جای کتاب بهرهمند. وجود استاد انگار خود مثنوی بود که هر جای آن کتاب به راحتی از میان دستان ذهنش بین ما تقسیم میشد. کتاب مثنوی را از من گرفتند و گفتند امروز میخواهم داستانی را برایتان بخوانم. سپس انگشت خود را میان قطر کتاب به شکل استخاره فرو برد و گفت به امید خدا هر داستانی آمد، برایتان بازگو میکنم. کتاب را لمس کرد و سپس آن را گشود. شگفتا داستان همان آمد که نیت استاد در ابتدای کلاس بود و فرمود: «خوب خدارا شکر همون داستانیه که میخواستم!» این یعنی تبلور همهی لحظات شیرین و بسیار ماندنی حضور در مثنوی. از این گونه کرامتها از استادمان زیاد میدیدیم. ما چنین استادی داشتیم که با تمام وجود در مثنوی فرو میرفت و ما را بهرهمند از راز و رمز گشودن مینمود! از آن لحظههای منقلب تا حضور پیاپی با ایشان برای تبیین درس و فهم پژوهش دائم در این اندیشه غوطهور بودم که چگونه میشود سزاوار چنین استادی به تمامی بود.
این شیوهی بینظیر استاد در رشد و هدایت و آموزش ما بود که یک از هزار آن را نتوان در این تنگ جا نگاشت.
در کلاس ایشان مطالب وابسته به هفتهی قبل یا پیش نیاز هفته بعد نبود! او به همه جای مطالب ما را میکشاند، این روال در تمام دروس ایشان صدق میکرد. کلنگری و دید باز و بزرگ به انسان میداد و من سالهاست این شیوه را پیشهی معلمی خود نمودهام برای شاگردانم، فرزندانم و خودم! زیرا با این بینش انسان دیدگاه مییابد و هدف خود را کامل از دور میبیند. استاد بزرگ ما برای درک شهر، ما را کوچه به کوچه دنبال خود نمیکشاند ما را میبرد به بلندای شهر، روی کوهی در آسمان پرواز و وسعت شهر را ابتدا مقابلمان مینهاد. چشماندازی شگرف از درک و فهم پدیده! تا از این رهگذر بتوانی به مهمات جزییات نیز نگاهی متفاوت داشته باشی. بینشی خاص با این شیوهی تدریس دکتر سرامی در رگ و پی انسان دوانیده میشد که همه وجودت را در بر میگرفت و در صورت شایستگی درک این مراتب، الگوی درست زندگیات میشد!
در کلاس مثنوی، لحظاتی غریب بر ما چیره میگشت انگار میرفتی به قرون عرفانی و مینشستی پای موعظههای مولانا و شمس تبریزی. استاد استعداد عجیبی داشت در ملموس کردن این احساسات ما، تقریباً در قالب هر درس میرفتیم و با آن یکی میشدیم و در آن فرو میرفتیم. در ضمن مباحث داستانی که ایشان با چنان اشتیاق و مکاشفهای بیان میداشت غور میکردیم و غرق این دریا میشدیم. ما در ضمن مکاشفه مطلبی از درس یا ذکر اسرار و احادیث که در آن نهفته بود و استاد بیان میداشت، متحیران خاموش بودیم و مدهوشان این روزن نور چنان که:
دل هر ذره را که بشکافی آفتابیش در میان بینی
جناب استاد سرامی عزیز، برگ را مقابلمان نمینهاد که ما را در برگ مینهاد تا به فهم سبز و روشن آن برسیم، دستت را فقط نمیگرفت تا نیفتی، مقابلت راه را باز میکرد!
هفت پیکر و خسروشیرین
این شیوهی استاد در کلاس خسرو و شیرین و هفتپیکر او نیز آهنربایی بود برای جذب برادههای ریز فکر ما. چنان ادب غنایی را در این داستانها برایمان غنی مینمود که فکر میکردیم لذتی شیرینتر از این حکایات جان تشنه و جویای عشق انسان را سیراب نمیکند. مدام ما را به وادی مقایسه میکشاند، شیرین با لیلی، فرهاد با مجنون، مریم با شیرین داستان را چنان میپروراند که از آن تمام فلسفه زندگی، درست راه رفتن، درست نشستن، به موقع و مناسب کلام سخن گفتن، عاشقی نمودن، همه را بیرون میکشید، عجیب نتایجی بود. این را الان بهتر میسنجم که این دروس را در مقطع دکترا گذرانیدهام. سطح پردازش دکتر به موضوعات مختلف ادبیات چنان بالا و متعالی بود که سطحی برتر از آن برای نمیتوانستی تعیین کنی. به درس هفت پیکر، داستان گنبد سیاه رسیده بودیم یادم میآید آن را با چنان جذابیتی بیان میکرد که پایان داستان، کلاس در سکوتی از بهت و انتظار برای شنیدن پایان داستان فرورفته بود. صدای تپش قلبت تنها آوایی بود که میشنیدی و ترا با هیجانات بیانی میخکوب مینمود تا شیرینی داستانها و نتیجههای آن را برای خود بپروراند و این گونه بود که عشق و علاقه به محتوای مختلف ادبی در کلاس استاد فوران میکرد. صورتهایمان از شدت هیجان و اشتیاق گل میانداخت غریب کلاسی بود، کلاس درس استاد!
استاد همه چیز را دقیق میدید، باریک بین و موشکاف … و این دید، قدرت زیباشناسی خاصی به او داده بود که اگر در پرتو وجودش قرار بگیری ترا هم دربرمیگیرد. وجود پربرکت و پرزهش ایشان، موهبتی بود و هدیهای بر دانشجویان و طالبان ادب و هنر این سرزمین!
خلاصه بیان تمام خاطرات و ذکر مباحث این درسها، در این مختصر نگنجد که وصف حالی بود اندک که گر شرحش دهم مثنوی هفتاد من کاغذ شود. فقط باید تجربه چنین استادی را داشت، استادی روشمند با نگاهی نافذ، نقاد، باز و پر از مهربانی. استادی که در ظرف چند دقیقه چنان اِشکالات متن و نوشتهی ترا بیان میکند و با نقد و روشنگری نوشته را میکاود که تو حیران این همه تبحر و مهارت دانش ایشان میشوی، انگار او در ادبیات نه که ادبیات در او بالنده شده بود به زیبایی تمام!
هنر بارز استاد الگویی بود، معرفی شیوه و بینشی نو، نگاهی انتقادی. پویاترین شیوهی پژوهش و سازندگی که قرن جدید در فهم این مهم میکوشد! تفکر انتقادی.
با استاد سرامی میآموزی خودپوییدن را، شناخت مسیر را. او خود را با تمام اقیانوس وجودش در اختیارت مینهد فقط باید بالهایت را برافرازی، قایقت را محکم بسازی و لذت ببری از ارتباطی که با دریا یافتی. لمس خیس شدن، به دریا رسیدن، کم احساسی نیست!
این لذت را وقتی بهتر میفهمی که راه را به پایان رساندهای و از هول و ولای دغدغههای امتحانی نفسی راست کردهای. بر میگردی خودت را میبینی، شعفی از توانمندی، مفید بودن و شناخت سراپایت را میگیرد. تو که توانستهای آن همه حجم درسی را بدون اعتراضی و با شیرینی تمام روی استاد، بپذیری میتوانی به این مهم برسی که توانستم از پلهای، مقامی، جایگاهی بالاتر از این جایی که هست، چشماندازی به هستی فلسفی، شناخت ادب زیستن داشته باشم. با استاد سرامی میفهمیم که ادبیات ما در همهی فلسفهی هستی جاری است و این دید و لذت انسان را از فهم آن سرشار میکند. اینها را وقتی بهتر میفهمی که برای مصاحبه دکتری مقابل دکتر علیمحمد سجادی برای خوانش مثنوی مینشینی و او ابتدا به پایاننامهات نگاه میکند، برقی لطیف چشمان او را میگیرد و به تو میگوید: «استاد راهنمایت دکتر سرامی بوده؟! آفرین بر تو. بزرگمردی است دکتر! سلام مرا به ایشان برسان.» و تو در پوست خودت نمیگنجی که نام استادت به تو چنین ارجی بخشیده است. استادی دانشآموختهی دانشگاه تهران و عصاره و تتمه بزرگانی چون دکتر زرینکوب، ذبیحالله صفا، ناتل خانلری، فروزانفر، همایی، فرهوشی و … است. رتبه برتر کنکور سراسری 1343که بین این همه رشتههای پرطمطراق و پر درآمد، سراغ ادبیات رفت و وقتی از او میپرسی استاد چرا ادبیات؟! او با جواب موجَز خود ترا منقلب میکند که من راه دلم را برگزیدم و به ندای دل گوش دادم. اگر باز هم برگردم به سالهای کنکور، دوباره ادبیات را انتخاب میکنم و اینجاست که تو به رشتهات، استادت، میبالی. از اینکه زیباترین رشته را مقابل دیدگان تو گشود و برایت نمادی از عشق، مهربانی و زندگی گردید. از سالهای مانای هستی.
استادی که لحظهای از پژوهش و دانش بازنایستاده، ادیب و نویسندهای با پیشینهی درخشان و تألیف بیش از 30 جلد کتاب در موضوعات مختلف ادبیات (حماسی، عرفانی، غنایی، کودکان و …).
شاعری برای کودک، برای همه با چندین مجموعه شعر، با چندین مقالهی ادبی- فرهنگی و علمی و پژوهشی و چندین نمایشنامه و فیلم استریپنامه و کار در موسیقی و ….
استادی که صدای آشنایش در رادیو، تلویزیون و سخنرانیها و کلاسهای دانشگاهی طنین خوش فرهنگ و ارزشهای این مرز و بوم است.
ممنونم استاد عزیزم که عشق را، انسان بودن را، درست زیستن را در کلاست و شیوهی سلوکت، معنا کردی و نمایاندی.
چگونه میتوان در وصف تو ای استاد گرانسنگ قلمفرسایی کرد که:
این جا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست من از تو مینویسم و این کیمیا کم است
استاد عزیز، شرمندهی آن روزهاییم که دستت را نبوسیدم و در برابر توفان امواج پرمهر و دانشت جز سنگریزههای کنار ساحل جز به تماشا ننشستم!
روح پدرم شاد که فرمود به استاد فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ
تقدیم به تو استاد روزگار ما خوبترین چهرهی آشنای بودن:
در ازل قسمت
که
فهم پرواز را در وجود تو نهادند
سهم مرا در پیلهای بستند
تو در من دمیدی
و بالهایم را از پیله رهاندی
من با نفس نگاه تو جان گرفتم
پریدن را در صدای حضورت آموختم
و در دستان تو پرواز را تجربه کردم
تو که
درخت باشکوه تمدن را
زیبایی فرهنگ را
برایم شکوفاندی
تو که
صدایت، نامت
برگ لبخند بر شاخهی خاطرم مینشاند و
پروازم میدهد تا بیکرانهای خیال
من با نگاه تو، ساغر نگریستن را
فهمیدن را نوشیدم
جام وجودت سرشار از لحظات بودن باد.
آنچه خواندید مقاله «برای اکسیر جان استاد قدمعلی سرامی» به قلم شیرین صادقی بود. برای خواندن دیگر مقالات پیرامون زندگی و آثار دکتر قدمعلی سرامی، کلیک کنید.
کوتاه دربارهی قدمعلی سرامی
قدمعلی سرامی استاد دانشگاه، نویسنده، شاعر و پژوهشگر ایرانی در حوزهی زبان و ادبیات فارسی است. او در ۸ بهمن ۱۳۲۲ در شهر رامهرمز به دنیا آمد و دکتری خود را در ادبیات پارسی در سال ۱۳۶۵ خورشیدی دریافت کرد. تاکنون از او دهها کتاب در زمینههای مختلف پژوهشی، شعر، کودک و نوجوان منتشر شده است. بیشتر بدانید!