بامدادان است.
از چار سوی عالم
چهار ستون برافراشتهام.
رو به رويم زيبايي است كه به پاي ايستاده است.
پشت سرم كمال سر به معراج برداشته است.
بر دست راستم شادي چونان درختي كه از خون سياووش فرارست،
سر كشيده است.
و بر دست چپم، خير به سوي خدا روان است.
بر فرشي از حقيقت نشستهام
و عشق آسمانهي سراي چهارستون من است!
سرايي كه به جاي چهار ديواري چهار دري است!
* * *
سر بر ميدارم.
بالاي سرم از آسمان آبيتر ميتابد!
ستونهايي كه بر دست راست و چپ نشستهاند، سرسبز مينمايند
و ستون رويارويم رنگ اثيري خويش را از من پنهان كرده است.
به پشت سر، در مينگرم؛
آنجا نيز رنگ از ستون گريخته است!
زير پايم را برانداز ميكنم؛
با شگفتي در مييابم كه از آسمان آبيتر ميتابد!
ميانديشم تا چگونه بر بام سراي توان شد!
نردباني در كار نيست.
به ناگزير به اميد رسيدن به آسمانه،
از يكايك ستونها بالا ميروم امّا
چه زود در مييابم كه آسمانهي سراي من جز آسمان نيست!
وقتي ناكام از هر يك از ستونها فرو ميلغزم،
با شگفتي ميبينم صحن سراي، از سقف دستنايافتنيتر است!
ميپندارم كه زير و بالايم آسمان است!
در فضاي رؤياآلود سراي خويش سرگردان ميمانم!
بارها و بارها ستونها را در مينوردم
و با خويش ميگويم: بيگمان از اين ستون تا آن ستون گشايشي در كار خواهد بود!
* * *
اكنون ساليان است تا ميان چهار ستون زيبايي، كمال، شادي و خیر سرگردانم؛
از صحن حقيقت و سقف عشق نيز سخت دور افتادهام.
آنك، مغناطيس ياد تو در من جان گرفته است!
چونان مركز اين مكعّب شگفت،
بر جاي خويش سخت و استوار ايستادهام!
بايد اندك اندك از صحنهي حقيقت دوري گزينم؛
با اين شوق و ذوق
كه بر بام عشق، تو را با خويش يگانه و آزاد ببينم!
1367/2/15