ميبرند
مردهاي سپيدپوش را
چند مردهي سياهپوش
دوشهايشان به زير بار دوش
از گذشته در خروش
* * *
راهشان به بن رسيده است
مرده در ميان گور سرد خويش
آرميده است.
– گفتهاند و راست گفتهاند-
دور دل نخست
دور ديده است
ناپديدي انتهاي هر پديده است
پيسه مار روزگار باز
عضوي از من و تو را گزيده است
بيغمي؟
ددي نه آدمي.
* * *
باز شيوني و رو به خاك سودني است
باز دانه دانه اشك ريختن
كشتني به عشوهي درودني است.
* * *
رفته رفته، رفتهاند پاك
سوگيان رند سينه چاك!
ماندهاند
مرده را به زير خاك!
* * *
گفتم: «اي شهيد دشنههاي سال!
دارم از تو يك سؤال
آخرين ترانهي تو چيست؟
با زبان مردگي بنال!»
گفت: «آن كه سوگوار من سرود
همطنين گريهاي زلال»
* * *
اشك و آه ماندگان كه در قفاي ماست
آخرين ترانههاي ماست