باغ زيبا و بهاران دلكش است.
شبنم و گل طرح آب و آتش است.
نغمهخوان شد مرغ دستانساز باغ
تا كشد از پرده بيرون راز باغ.
گوش واكن، چشم بگشا، دم مزن!
بزم رنگارنگ را برهم مزن!
مرغ ميخواند: مشو پابند خاك!
گل از اين پابستگي شد سينه چاك!
بالهاي خويشتن را باز كن؛
آسمان را عرصهي پرواز كن!
لانه، گور سرد و خاموش من است!
بال، اينجا، بار و بر دوش من است!
* * *
اي نشسته روي فرش سبز خاك!
عاقبت چون سبزه خواهي شد هلاك.
پيش از اين بسيار مستان بودهاند؛
كامرانان، ميپرستان بودهاند.
چون من و تو شادخواري كردهاند.
خويش را چون آب جاري كردهاند.
خاك ميداند كه راز كار چيست؛
داستان اين همه پيكار چيست.
خاك چون بند است و تو آن مرغ خام؛
دانهاي خوردي و افتادي به دام.
* * *
در ميان دامي از نيرنگ و رنگ،
مرغكان را بر سر دانه است جنگ.
چنگ آن گلگون ز خون بال اين؛
كور، آن از تيزي چنگال اين.
زندگاني را نديدم جز نبرد؛
در دم مرگ آشتي خواهيم كرد!
اي كه كين با زندهي من داشتي!
مردم و با مرگ، نو شد آشتي.
گاه زادن خشتمان دمساز بود؛
اين نشان خامي آغاز بود.
گاه مردن زير سر داريم خشت؛
آه، خامي بود ما را سرنوشت!