آن سالهای دور،
شب، خالدار بود.
شبتابها،
آرایههای چادر شب بودند.
انگار شب پلنگی چالاک،
سرشار از غریزه و شور شکار بود،
سرشار از غریزه و شور شکار ماه.
* * *
آن سالها خروس،
گلدسته بود و ناقوس.
* * *
آن سالها،
زمستان،
باران،
بی چتر کیف داشت!
گرمای برف، بیشتر از آفتاب بود!
از ما، کسی، درست نمیدانست
تا از گسست رشتهی تسبیح کیست،
باریدن تگرگ:
نقلی که آب میشد، چالاک، در دهان!
* * *
آن سالهای دور،
من با ستارهام، همه شب،
دیدار داشتم.
گهگاه، با فروتنی از اوج،
میآمد او فرود،
و گاه هم مرا،
با ریسمان روشنی خویش،
از خاک، میربود،
* * *
هرچند، سالهاست، نمیدانم او کجاست!
شبها، هنوز، گاهی،
او را به خواب میبینم،
عریان و تابناک.
امّا،
اکنون مراست، ریشه در این خاک!