سایه در آفتاب گم شد و گفت:
«مرگ پایان زندگانی ماست.
نفسی زیستن پریشانوار،
پس از آن مردنی چنین، نه رواست!
عمر، کوچ از تولّد است به مرگ،
بعد از آن کوچ از کجا به کجاست؟
سایهایم و شکار خورشیدیم،
دانه پیدا و دام، ناپیداست!»
* * *
شبنمی پاک دست شسته ز جان،
میشنفت این گلایه بیکم و کاست.
روی با سایه کرد و خندان گفت:
«این چه فریاد و شیون و غوغاست؟
تو، هم آغوش آفتاب شدی،
شرم کن، اوج زیستن، آنجاست!
گله از نیستی نشاید کرد،
هستی آفتاب، پا برجاست.
گم شدن در غبار خورشید است،
صورت سایه را اگر معناست.»
این سخن گفت و پر گشود به اوج،
آسمان، حجلهگاه میآراست.