پــیشکش به همهی آنانی که نام «زن» را برازندهاند.
الا رستم هفت خان سخن!
نه مردی است دشنام گفتن به زن.
زن و اژدها هر دو در خاک به؟
جهان پاک از این هر دو ناپاک به؟
نه، این بیت ناسَخته آن تو نیست،
نه این زخم تیغ زبان تو نیست!
هنر را تو گوهر بسی سفتهای،
بجا گفتهای هرچه را گفتهای.
به مردی فرا رفتهای تا ستیغ،
ندانستهای ژرف زن را دریغ!
ندانی اگر شرم مادر نبود،
تو را نیز طبع سخنور نبود؟
گرفتم به بانو بر آشفتهای،
زنان را چرا ناسزا گفتهای؟
لوند است سودابه، شیرین بلاست،
منیژه هوسباز و ناپارساست،
کتایون چه کم دارد از بخردی؟
کجا دیدهای با فرانک بدی؟
دِلیر است و زیبا است گردآفرید،
جهان زن چنین مرد هرگز ندید!
فرنگیس اگر تخمهی اژدهاست،
وفادار و بیکینه و باصفاست.
کسی مهربان چون سپینود نیست،
جز او تار بهرام را پود نیست.
اگر بر شمارم همه نامشان،
بیآرایم آغاز و انجامشان،
تو بینی یکایک بهارند و باغ،
شبستان ایام را چلچراغ.
بخوان قصّه بیژن خویشتن،
چه گفتی ببین با زن خویشتن؟
در آن اژدهاگون شب قیر و دود،
اگر در سرای تو بانو نبود،
چراغ و شراب از که میخواستی؟
غم خویش را با چه میکاستی؟
به کار شبستان چو درماندهای،
زنان را همه اژدها خواندهای.
چرا کام وا مینهی زیر گام؟
کی از خامهورزان پسندند خام؟
ندانم که گفت؟ آنکه این یاوه گفت،
گمانم شبی نیز با زن نخفت؟
اگر هست زن این که من دیدهام،
به نامردی خویش خندیدهام.
* * *
الا ای خداوندگار سخن!
ببخشای گستاخی من به من!
تویی اوستاد سخنگستری،
درازست از تو زبان دری.
مرا هم زبان از تو ای سرفراز!
ببر گر به رأی تو آمد دراز!
تو بالاتری از چه و چون و چند،
به چون و چرایی که کردم بخند.
زنان را ز من بیش داری تو دوست،
تو چون مینکوهی، نکوهش نکوست.
من این کور خواندم تو روشن بتاب
که نگریزد از بانگ سگ ماهتاب.