خردمندی بهل، مشق جنون کن.
بیا دیوانه کار واژگون کن!
چه دل بندی به بستانکاری عقل؟
مراد خویش را وام از جنون کن!
به چشم تنگِ تُرک عقل منگر!
بزن جستی؛ سر از روزن برون کن!
خیال خام را روزی توان پخت؛
شرار زیر دیگِ خون، فزون کن!
ستان، تا چند خسبی؟ از تن خویش
بلندِ سقفِ مینا را ستون کن!
شکاری نیست چون دام آشکار است؛
کمان درکش، کمین اندر کمون کن!
ظریف از روزن چشم اندر آید؛
در دل بر تُنُکظرفان کلون کن!
تو را راه آشنا، بس سایهي تو؛
الا رهرو، هم از خود رهنمون کن!
گمان بشکن به «آیا» در میاویز!
درون را گورگاه چند و چون کن!
به دریا شو، فرو زن تیشه بر موج!
الا، فرهاد یاد بیستون کن!
هراسان زی کران چون آورد روی،
تو او را پا بگیر و سرنگون کن!
عصا را اژدها کردن فسانه است؛
عصا کن اژدها را و فسون کن!
به باغ ای مرغ، گلگون برکش آواز!
حنابندان گل را غرق خون کن!
پریشان در قفس خواندن هنر نیست؛
بمان بیرون و سیر اندرون کن!
برآور کعبه از بتخانهای چند.
به شوخی حلقه در گوش قرون کن!
* * *
مشو اندوهگین از گریهي خویش!
بشارتهای باران را شگون کن!
تو خود چرخی، به گرد خویشتن چرخ!
رسن در گردن گردون دون کن!
صدایی برنیانگیزی ز یک دست؛
بگیر این دست و دستان گونهگون کن!
پشیمان باش از سرسبزی خویش!
در این مرداب و بیعت با سکون کن!
زبان و بینی و چشم از تو در رنج؛
قیاس کار، از «سرسبزتون» کن!
در این آغل ز گاوان بازی آموز!
زمین را گوی چوگان سَرون کن!
چو نوش بوسه را ذوق تو نشناخت،
تن خود را کبود از نیشگون کن!
1364/2/27
شعری که خواندید، قصیده «خردمندی بهل، مشق جنون کن.» سروده قدمعلی سرامی است. برای خواندن قصیدههای دیگری از این شاعر کلیک کنید.