ايـن شعر را وقتي موليان هفت ماهگي را پشت سر ميگذاشت، سـرودم. وقتي كه براي نخستین بار دستش سوخت و نخستين هجاي معنـيدار را غريزه به او آموخت.
موليان هجاي تازهاي سرود.
اوف، اوف، اوف!
دستخطّ سرنوشت سوخت.
آفتاب شرم كرد و رفت،
پشت پردهي كسوف.
برگ سبز، زرد تافت،
از هراس بانگ شوم كوف!
اي نسيم مهرگان!
بتوف!
* * *
شب كه چشم دوختم به ماه،
پيچه بسته بود از خسوف!
موليان، هجاي تازه را فرا گرفته بود:
چامهاي كه من به سال چار و چار،
تا نشد دلم به سوختن دچار،
زندگي،
نداده بود از آن مرا وقوف:
اوف،
اوف،
اوف،
اوف!